حالا
دیگر دیدن بچههایی که در سطح شهر در حال تکدیگری هستند برای ما به یک
تصویر عادی تبدیل شده است. دختر و پسر فرقی نمیکند؛ در طول روز از نوزاد
گرفته تا کودک ۱۲ ساله را میبینیم که در خیابانهای شهر به روشهای مختلف
گدایی میکنند.
تاکنون منتقدان اجتماعی و روزنامهنگاران درباره
ظلمی که به کودکان میشود، بسیار نوشتهاند و از سازمانهای
تامین اجتماعی و بهزیستی خواستهاند تا به زندگی این کودکان به معنی واقعی
کلمه «بیگناه» سروسامان بدهند. اما تاکنون هیچ نهاد یا سازمانی مسوولیت
این کودکان را به عهده نگرفته و آنها همچنان قربانی سودجویانی میشوند که
تکدیگری برای آنها شغلی پردرآمد است. کودکانی که از نوزادی و خردسالی به
گدایی روی میآورند کمکم به کاری که به آنها سپرده شده عادت میکنند ما
هم که روزانه از کنار این شهروندان کوچک میگذریم، به دیدن آنها عادت
میکنیم.
اوایل شاید با دیدن برخی از آنها احساسهای مختلفی به ما
دست میدهد که مهمترینشان، دلسوزی است اما به مرور حتی دیگر دلمان
برایشان نمیسوزد. مگر اینکه از آنها تصویری ببینیم که تکانمان بدهد.
تصویری که روزها و شبها در ذهنمان رژه میرود و ما را وامیدارد که به
اصطلاح وجدان خفتهمان را هی نیشتر بزنیم که چرا باید در سرزمینی که زیر
پرچم عدالت اجتماعی و اسلامی گسترده شده، در سرزمینی که خداوند ثروتهای
بیکرانی را در دل آن جای داده است، شاهد چنین تصاویری باشیم؟!
من
می خواهم از یکی از همین بچه ها سخن بگویم همان دخترکی که مدتی است در خیابان های شهرستان قائم شهر پرسه میزند. تعدادشان زیاد است. میگویند صبح با
وانت میآورندشان و آخر شب میآیند و آنها را میبرند تا حساب و کتاب دخل
روزانه را پس بدهند. وقتی مدتی یکی از کسانی باشی که پشت چراغ قرمزهای
طولانی بمانی، چهرههای آنها برایت آشنا میشوند و با نحوه گدایی هر کدام
از آنها آشنا میشوی.
اما این یکی فرق دارد. تازه وارد است اما
اعتماد به نفس عجیبی دارد. زیباست. اگر پدر و مادر داشت و لباس مناسب
میپوشید، هر کس او را در کوچه و خیابان میدید لُپش را میگرفت و میگفت:
بهبه چه دختر زیبایی! او هم از شرم سرش را میانداخت پایین یا پشت پدر و
مادرش مخفی میشد.
اما اکنون نه خجالت میکشد و نه پشت کسی پنهان
میشود چون یادش دادهاند تا بپرد جلوی ماشینهای شیک و مدل بالایی که پشت
چراغ قرمز ایستادهاند. اول خودش را برای سرنشینان ماشین لوکس لوس کند و
«برقصد» و اگر کاسبی نکرد در این هوای سرد لبانش را بگذارد روی کاپوت گرم
ماشین و آن را ببوسد….
دعا میکنم چراغ قرمز زودتر سبز شود. دعا
میکنم ای کاش یکی از مسوولان، سرنشین یکی از این ماشینهای مدل بالا باشد
تا چراغ سبز نشده از ماشینش پیاده شود و دخترک و دوستانش را برای همیشه به
یک سرپناه امن ببرد….
دعا میکنم اما انگار گرمای کاپوت ماشین برای لبان دخترک دلنشین است و
صاحب ماشین قصد پیاده شدن ندارد.
یاد بگیرید که سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید
روزهای کودکیتان را به خاطر دارید؟
آن روزها هیچ چیز به نظرتان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان حساسیت بیشتری پیدا کردیم. مثلاً زندگی و مرگ، دوست داشتن و جدایی، موفقیت و شکست. متوجه شدیم که تقریباً هر روز مجبوریم که نگران آدم ها و اتفاقات مختلف باشیم.
با اینحال، همیشه این را به یاد داشته باشید:
هیچوقت فکر نکنید که این چیزها مسئول احساس شما هستند. اتفاقات و موقعیت ها نیستند که آزارتان می دهند، این نگرش شما به آنهاست که چنین حسی ایجاد می کند.
چیزهای ساده را جدی بگیرید: به قدرت لبخند و خنده، بوسه و آغوش اعتماد کنید. مهربانی، صداقت، رویا و خیال را باور کنید. مثبت زندگی کردن اولین قدم برای خوشبختی است.
احتمالاً وقتی را به خاطر می آورید که میخواستید سخنرانی کنید و یکدفعه احساس کردید که ذهنتان در وسط سخنرانی خالی شد. حسابی ترسیده بودید. اما به احتمال خیلی زیاد شنوندگانتان ظرف یکی دو روز به کلی آن را فراموش کرده اند. همه ما گه گاه خراب می کنیم. اما خوشبختانه مردم این چیزها را خیلی زود فراموش می کنند.
• اطرافتان را با چیزهایی پر کنید که دوست دارید.
• از لحظاتتان فیلمبرداری کنید و آن را بعنوان یادگاری نگه دارید.
• خودتان را از آدمهایی که ناراحتتان می کنند دور نگه دارید.
• اگر کارتان با وجود اینکه حقوق بالایی دارد اما برایتان خسته کننده است، قبل از اینکه از آن بیرون بیایید، کاری پیدا کنید که دوست دارید.
• اگر کسی میخواهد مجبورتان کند که حرفش را قبول کنید با اینکه به هیچ وجه با او موافق نیستید، از آنها دوری کنید.
• اگر مسافرتی بهتان پیشنهاد شده، حتماً بپذیرید.
• درستان را ادامه دهید.
• هیچوقت نمی دانید که چقدر می خواهید زندگی کنید پس از موقعیت های زندگی نهایت استفاده را ببرید.
• برای خوشحال و خوشنود کردن دیگران به خودتان سختی ندهید. از عهده تان خارج است، هرچند ارزشش را هم ندارد. اما اگر می خواهید کار خوبی در حق کسی کنید، از عزیزانتان شروع کنید.
• تناسب اندامتان را حفظ کنید. همان آدم جذابی باشید که همیشه تصور می کردید. قدردان سلامتیتان باشید.
• فرضیات را کنار بگذارید. قبل از اینکه سخنرانیتان را خراب کنید، از فکر خراب کردن آن اعصاب خودتان را خرد نکنید. از اینکه ممکن است مصاحبه کاری را خراب کرده و کاری که می خواهید را از دست بدهید، از قبل نگران نباشید. بد نیست که انتظار اتفاقات بد را داشته باشیم اما نباید هم فقط انتظار اتفاقات بد داشته باشیم.
• طرز تفکرتان را عوض کنید. وقتی کسی مسخره تان می کند، از سابقه خانوادگیتان انتقاد می کند یا برای اشتباهات گذشته محکومتان میکند، گوش هایتان را ببندید. لازم نیست هر چیزی که می شنوید را باور کنید. شما خودتان را بهتر از هر کس دیگری می شناسید. هیچوقت اجازه ندهید که برای خودتان افسوس بخورید.
یادتان باشد: اینکه بقیه آدم ها نسبت به یک موقعیت مشابه چه واکنشی می دهند خود را ناراحت نکنید. وقتی دیدگاهتان منفی شده است، ناراحتید، عصبانی هستید، حسودی می کنید یا امثال آن، بدون اینکه بدانید همه انرژی و اشتیاق خودتان را هم کور می کنید. باید سعی کنید این احساسات منفی را در پایینترین حد نگه دارید چون مغلوب شدن در برابر این احساسات باعث می شود غیرمنطقی رفتار کنید و تصمیمات نادرستی بگیرید.
این روزا دل آدما از سنگ شده؛
حرص و طمع تو دل همه سبز شده
هر روزی که میگذره آدمای بیشتری رو می بینیم که خیلی راحت روی شرافت ؛ صداقت
انسانیت و وجدانشون پا میذارن برای... تنها برای رسیدن به خواسته هاشون .
اصلا براشون مهم نیست که برای رسیدن به خواسته هاشون متوسل به دروغ ؛ ریا ؛ خیانت و... بشن
مهم فقط رسیدن هست ؛ چطور رسیدن و به چه بهایی رسیدن اصلا و ابدا مهم نیست.
هر روزی که میگذره ؛ آدمای بیشتری رو می بینیم که حرص این دنیا ؛ همه دنیاشون شده ،
و صداقت و معرفت کم رنگ و کم رنگ تر شده ،جنس آدما سرد و سخت و پر از بدی شده؛
دنیای امروز ما به دنیای از بدی ها و ناکامی ها تبدیل شده که در آن واژه های عشق و محبت پلی برای فریب
آدمایی شده که هنوز عشق را باور داشته وبرای رسیدن به آن حاضر به هر گونه از خودگذشتی هستند.. .
این روزها دیگر لازم نیست کسی از خانه بیرون بیاید، حتی قبضهای آب و برق و گاز و تلفن را هم میشود از همانجا پرداخت، با تماسی تلفنی میشود غذا سفارش داد، با دو سه بار کلیک کردن روی موس و یک مودم میشود روی کاناپه اتاق، همه دنیا را سیر کرد، اما قبول داری یک جای کار میلنگد؟ چیزی که نمیشود براحتی وصفش کرد؟ یک دلتنگی وحشتناک که میان لامپهای روشن، سیمهای رنگارنگ درهم و تیکتیک مدام دگمههای صفحه کلیدها پنهان شده است، دلتنگی که وقتی تنها میشوی، برق که میرود، خطوط تلفن که قطع میشود و اینترنت که از کار میافتد، حضورش را به رخ میکشد، بغض میشود و توی گلویت آشیانه میسازد. دلتنگی که نهیبت میزند: تکنولوژی گاهی رفیق انسانها نمیشود، رقیبشان میشود. دلتنگی که میپرسد: چرا مثل گذشتهها برای دعا خواندن دور هم جمع نمیشوید؟ چه شده است که دیگر باور نداری برکت در جمع است؟ چرا سعی نمیکنی خودت قرآن را بخوانی و چشمهایت را با دنبال کردن خطوطش تطهیر کنی؟ چرا گاهی به بهانه پرداخت قبضها از خانه بیرون نمیزنی؟ آخرین بار چه وقت، اهالی خانه را مهمان دستپختت کردی؟ چطور کلمات خشک و خالی چت و تصویری کدر از صورت یک عزیز، جایش را با دیدار و در آغوش فشردنش عوض کرده است؟ چه به سرت آمده که به جای چمدان بستن و سفر رفتن، با تصاویر مکانهای دیدنی و گردشی مجازی در فضای سهبعدی شهرها و موزهها، دلخوشی؟
این دلتنگی را باور کن! بگذار حرفش را بزند، شاید قانعت کرد و یادت باشد « شهریار کوچولو» ی کتاب آنتوان دو سنت اگزوپری وقتی مردی را دید که قرصهای ضدتشنگی میفروخت تا آدمها هر هفته 53 دقیقه در وقتشان صرفهجویی کنند، زمزمه کرد: «من اگر 53 دقیقه وقت زیادی داشته باشم خوشخوشک به طرف یک چشمه آب میروم...»
چند دلیل برا اینکه زنان به خودشون افتخار کنن!!!
البته به خانم ها توصیه می کنم بعد از خواندن این مطلب جنبه داشته باشن
و بیش از پیش به خود مغرور نشن.
برای خواندن مطلب به ادامه مطلب بروید...
ادامه مطلب ...