زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

داستان جالب و آموزنده " قهوه شور"

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم ...اجازه بده برم خونه…”

یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره… بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.

مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.

بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم— قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، ” مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد “شیرینه”

روز انتخابات

روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.

روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد.

فرشته گفت:
...
«خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه.

چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم.

به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»

سیاستمدار گفت:

«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»

فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده،

شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید.

آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»

سیاستمدار گفت:

«اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»

فرشته گفت:

«می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»

و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند.

پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.

در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد.

زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار

آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از

دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند.

آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی

قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و

حسابی سرگرم شدند.

همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و

شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند.

شیطان هم در جمع آنها حاضر شد وشب لذت بخشی داشتند..

به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت.

راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد.

در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد،

به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند.

سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت،

گرچه به خوبی روز اول نبود.


بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟

سیاستمدار گفت:

«خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم..

حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»

بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد.

وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید،


پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند

هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.

سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید:

«انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟

آن سرسبزی ها کو؟

ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»

شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای».

مدت زمان عمر ما...(داستان)

اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالاً در حوالی خراسان) حمله می کند، با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز می باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که صدای سم اسبان لشکر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می شدند و بقیه به خانه ها و دکان ها پناه می بردند، ولی این جا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می گذارد و می گوید: من اسکندر هستم!

مرد با خونسردی جواب می دهد: من هم ابن عباس هستم!

اسکندر با خشم فریاد می زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی ترسی؟

مرد جواب می دهد: من فقط از یکی می ترسم و او خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می گوید: ما پادشاه نداریم!

اسکندر با خشم می پرسد: رهبرتان، بزرگتان؟!

مرد می گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می کنند. در میانه راه؛ با حیرت به چاله هایی می نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان می رسند، اسکندر با تعجب نگاه می کند و می بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد. ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می نشیند، با خود فکر می کند این مردم حقیقی اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفید ده می رسد و می بیند پیرمردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می رود و می گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیرمرد می گوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!

اسکندر می گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده و می گوید: خب بکش، خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می گوید: پس تو را نمی کشم تا به خدایت ثابت کنم عمر تو در دست من است.

پیرمرد می گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بارگناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سردرگم و متحیر می گوید: ای پیرمرد من تو را نمی کشم،‌ ولی شرطی دارم.

پیرمرد می گوید: اگر می خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی پذیرم.

اسکندر- ناچار و کلافه- می گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از این جا می روم. پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه به قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می گوید : علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می آییم، به خود می گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیرخاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می باشد!

اسکندر می پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می رسد، به کنار بستر او می رویم و خوب می دانیم که در واپسین دم حیات، پرده هایی از جلوی چشم انسان برداشته می شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال می کنیم:

-        چه علمی آموختی؟ و چقدر آموختن آن به طول انجامید؟

-        چه هنری آموختی؟ و چقدر برای آن عمر صرف کردی؟

-        برای بهبود معاش و زندگی مردم چقدر تلاش کردی؟ و چقدر برای آن وقت گذاشتی؟

او که در حال احتضار است، مثلاً می گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز نیم ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شب مقداری نان برای همسایه ام که می دانستم گرسنه است خریدم، پنهانی به در خانه اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می مرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می کنیم. یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه و روی سنگ قبرش حک می کنیم و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و مثلاً حک می کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی برخود می گیرد که بر سه بستر علم، هنر و مردم مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی برآن نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام کشیده و به لشکر خود دستور می دهد: هیچ گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می رود!

خب حالا کمی فکر کنید:

اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر شما چه خواهند نوشت؟

اندر معایب مجردی رفتن به بازار

روزی از ایام ما قصد کردیم برای خرید مایحتاج سالیانه به یکی از بازارهای شهرمان مراجعه نماییم.

بعد از گشت و گذار مفصل در بازار کم کم احساس خستگی بر ما غالب گشت! نگاهی به اطرافمان انداختیم و  خوشبختانه مقادیر زیادی صندلی را مشاهده کردیم که در گوشه کنار بازار قرار داشت پس به سمت یکی از صندلیها حرکت نمودیم!

اما هنوز نشیمنگاه با صندلی در زاویه 45 درجه قرار داشت که نگاه تهدید آمیز همراه با تاسف جمعی از مردم مانع نشستن ما گردید!

چشممان به بالای صندلی افتاد که نوشته بود " مخصوص خانواده!" این نوشته در زیر تمام صندلیها نوشته شده بود! البته روی اکثر صندلیها خانمهای مجرد به شکل دسته جمعی یا تکی نشسته بودند و به شکل پیروزمندانه ای نیز به من و مردان مجرد امثال من که دربه در به دنبال صندلی می گشتیم خیره شده بودند.

البته ما که خیلی زیرکیم سریع دو نتیجه اخلاقی گرفتیم:‌

اول اینکه بازار رفتن اصولا مربوط به خانواده هاست و نه مجردین و دوم اینکه تعریف خانواده نیز عوض شده و به خانمهایی که مجرد یا متاهل به شکل دسته جمعی یا تکی به بازار می آیند نیز خانواده گویند و در نتیجه مجردی نزد مردان است و بس!

البته من تسلیم نشدم و در گوشه ای از بازار که دور از دید خلایق بود دستهایم را روی زانوانم گذاشته و روی دو پایم نشستم اما اینبار نیز نگاه سنگین مردم (از دور) سبب شد که هر چه زودتر از بازار خارج گردم....


آرامش در سختی

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند.

نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرمی آماده است.

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است. بعد توضیح داد:

” آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.”

روش بدست آوردن عشق

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است

پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند

پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است

بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود ................


نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید

چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید

آرزوی یک زن...!

خانمی تو زمین گلف مشغول بازی بود ، به توپ ضربه ایی میزنه که توپ پرتاب میشه سمت بیشه زاره کناره زمین ، خانم محترم برای گشتن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد ...

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود ، قورباغه حرف می زد (جلل الخالق)

رو به خانمه گفت : اگر مرا از بند آزاد کنی ، سه آرزویت را برآورده می کنم ...!

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد - قورباغه بهش گفت : نذاشتی شرایط برآورده شدن آرزوها را بگویم ، هر آرزویی که برایت برآورده کردم ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم ...!

خانمه محترمه کمی فکر کرد و گفت : مشکلی نداره !!!

آرزوی اول خودش رو گفت من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم ...!
قورباغه بهش گفت اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی ...!
خانم گفت مشکلی نداره - چون من زیباترینم ، کس دیگه ایی در چشم او بجز من نخواهد ماند - پس آرزویش برآورده شد ...!

بعد خانمه گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم ...!
قورباغه بهش گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند ...!
خانم گفت نه هر چی من دارم مال اوست و اونوقت او هم مال من است - پس ثروتمند شد ...!

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد ...!
خانمه گفت می خوام به یک حمله قلبی خفیف دچار شم ...!

نکته اخلاقی : خانم ها خیلی باهوش هستند - پس باهاشون درگیر نشین ...!

* قابل توجه خواننده های خانم *

اینجا دیگه پایان این داستان بود ، خواهشا صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد ...!

داستانی زیبا

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟   برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر ...هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:      

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.   داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟   بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››   قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.


وحشت از عشق که نه، ترسم از فاصله هاست
وحشت از غصه که نه، ترسم از خاتمه هاست
ترس بیهوده ندارم صحبت از خاطره هاست
صحبت از کشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باری پر از هیچ که بر شانه ماست
گله از دست کسی نیست  مقصر دل دیوانه ماست.


یادمان باشد تا هستیم به یاد هم باشیم
موقع رفتن  فریاد هم صدایی نداره...