سارا سبك ميشود

در اقدامي غيرمنتظره موهاي سارا در تاريخ ۲۵/۱/۹۲ كوتاه شد و سرش يه نفسي كشيد

بعد از اينكه از خونه مادرشوهرم اينا اومديم سارا رو بردم حمام و از اونجايي كه چند وقته مامانم داره ۲۴ ساعته به جونم غر ميزنه و ميگه موهاي اين بچه رو كوتاه كن وسوسه شديم و موهاي بلند دخترمونو با هزار التماس و تمنا كوتاه كرديم .

سارا ميگفت مامان كوتاه نكن من نميذارم من دوست دارم موهام بلند باشه ، مگه من پسرم كه موهامو ميخواي كوتاه كني !!!!

ولي از اونجايي كه موهاش يكم موخُره زده بود و هواي شهرمون هم گرم شده بود مصمم شدم كه تصميممو بگيرم و اينكارو بكنم.

خلاصه اينكه سارا به يه كوچولو كوتاهي راضي شد و ما هم از فرصت استفاده كرديم و تا گردن كوتاه كرديم

اولش يكم ناراحت شد ولي بعد كه ديد سبك شده گفت آخيش مامان راحت شدم ...

قيافش خيلي بانمكتر و البته شيطونتر 

دلم بيشتر از زمين لرزيد ...

سلام

مطمئناٌ همتون از راديو و تلويزيون شنيديد كه زلزله روز سه شنبه ۲۰ فروردين ۱۳۹۲ ساعت ۱۶:۲۲:۴۹ استان بوشهر شهرستان دشتي شهر شنبه رو لرزونده كه متاسفانه خيلي از هم استانيهامون فوت كردند و خيلي ها هم زخمي شدن.

اون روز ما هنوز تو اداره بوديم . من تا حالا زلزله رو حس نكرده بودم مشغول کار بودم كه يه دفعه ديدم كامپيوتر و ميزم داره ميلرزه نگاهي به لامپها انداختم و ديدم آره دارن ميلرزن مدتش تقريبا طولاني شد به همكارام نگاه كردم و ديدم و اونها هم همينجور دارن اين ورو و اون ورو نگاه ميكنن كه يه دفعه با هم گفتيم زلزله

از اتاق رفتيم بيرون و ديديم همه دارن از اتاقاشون ميان بيرون خيلي از همكارا هم كلا بيرون از اداره رفتن و من كه تو طبقه دوم بوديم عين خيالم نبود خلاصه اينكه بعد از نيم ساعتي گذشت كه رفتيم خونه و از اخبار شهرمون شنيديم كه نقطه اصلي زلزله شهر شُنبه بوده كه خسارات زيادي هم داده. مادرشوهرم اينا كه تو شهرستان دشتي هستن يه ساعتي تا شنبه فاصله دارن . اونجا هم خيلي لرزيده بود ومادرشوهرم همش به من سفارش ميكرد كه خونه خودمون نرم آخه خونه خودمون آپارتمانيه و خونه مامانم اينا ويلاييه .

بيچاره مادرشوهرم اينا تا يه هفته اي همش بيرون از خونه ميخوابيدن .

خلاصه اينكه خيلي دلم ميخواست برم و از نزديك اونجا رو ببينم ...

شنبه ای كه گذشت (۲۴/۱/۹۲) رفتيم خورموج و روز شهادت حضرت فاطمه بود كه جاتون خالي غذا درست كرديم و برديم واسه زلزله زده ها .

خيلي متأثر شديم از اين همه خرابي از اين همه بي خانموني ...

انصافا همه رسيدگي ميكردن ولي چيزي كه زلزله زده ها ميخوان فقط يه سرپناه بود تازه بددتر از اون خيلي هاشون هم داغ از دست دادن عزیزاشونو ديده بودن ...

سخت بود خيلي سخت بود كه بخواي حتي از ماشين پياده بشي و باهاشون حرف بزني من كه فقط نگاه ميكردم انگار ميترسيدم حتي حرف بزنم اصلا چي بايد ميگفتم واقعا صحنه هاي بدي رو ديديم . تو اون يكي دو ساعتي كه ما اونجا بوديم هم يه بار زمين لرزيد و خودشون ميگفتن اين چندمين باريه كه امروز لرزيده . بيچاره ها دلشون هر دقيقه ميلرزيد .

خدا به همشون صبر بده . نمیدونم این زلزله امتحانی بود برای اهالی شهر شنبه و درس عبرتی واسه ما که بیشتر به خودمون و اعمالمون فکر کنیم .

 

سفرنامه عيد 1392

سلام دوستاي خوبم

وقتي يه روز شروع به نوشتن كردم و اين وبلاگو زدم هيچ فكرشو نميكردم شايد يكماه يا بيشتر بگذره كه من نتونم بيام و سري بزنم و مطالبم رو بروز كنم

شرمنده ام ، هم شرمنده دخترم و هم شما دوستاي خوبم

خيلي وقت كم ميارم تو اداره سرم خيلي شلوغه و هميشه خسته ام . ساعت كاريمون خيلي زياده از صبح تا ۵ اداره ايم بعد هم كه سارا يه روز در ميون كلاس داره و ساعت ۸ ميشه كه ميرسم خونه .

هيچ وقتي نميمونه كه بيام اينجا.

بگذريم ...

از عيد شروع ميكنم كه رفتيم تهران و بابام اينا از مكه اومدن و بعد از وليمشون رفتيم مشهد.

اون ۶ روزي كه تو مشهد بوديم بهم خيلي خيلي خوش گذشت.

روز عيد واقعا حال و هواي خوبي بود  من و خواهرام و بقيه دوستان از صبح ساعت ۱۰ رفتيم تا جا گيرمون بياد شوهرم گفت شما بريد تا ما بعدا بيايم.

 اون روز بارون نم نم هم ميومد و هوا سرد شده بود كه براي من خيلي دلچسب بود من كه عاشق صحن انقلاب بودم يه راست رفتم تو صحن انقلاب . روي زمين خيس بود و نشده بو كه فرش پهن كنن سارا از اين ور ميدوييد ميرفت اون ور و توي آبهايي كه جمع شده بود ميپريد اون روز تمام كفش سارا پر از آب شده بود فقط خدا خدا ميكردم كه زودتر زمين خشك شه تا بتونن فرش پهن كنن بعد از يه ساعتي با اينكه زمين هنوز خيلي خشك نشد بود فرشارو پهن كردن و من خيلي سريع روي يكي از فرشا نشستم وتو اون شلوغي به زحمت تونستم پاهاي سارارو خشك كنم سارا از فرط خستگي خوابش برد . اون روز اصلا موبايلا هم آنتن نميدادن يه دفعه اي هم كه تونستم با شوهرم حرف بزنم به اين نتيجه رسيديم كه نه من ميتونم برم پيش شوهرم و نه شوهرم ميتونه بياد پيش من . بس كه شلوغ بود و نميشد كه از صحن ها خارج بشيم . جاتون خالي بعد از نماز هم به مناجات و ... گذشت و تا وقت سال تحويل كه من اولين بارم بود كه تجربه ميكردم . خيلي خوب بود خيلي . دعا ميكنم كه قسمت همتون بشه . بعد از سال تحويل هم تا ساعت ۴ طول كشيد كه ما تونستيم از حرم بيايم بيرون خيلي سخت بود اون يكي دو ساعت .

خلاصه تو اون چند روزي كه تو مشهد بوديم مكان و غذا با هيات بوديم ، هر چند مكانمون زياد خوب نبود ولي تنها مزيتي كه داشت نزديكيش به حرم بود كه ۵ دقيقه اي ميشد و ما هر دقيقه حرم بوديم . اين سري با اينكه ۶ روز تو مشهد بوديم ولي حتي يه روز هم نشد كه غير از حرم جاي ديگه اي بريم . حال و هوام تو اون چند روز خيلي خوب بود نميدونم شايد با دوستان كه بوديم اين حال و هوا رو بيشتر عوض ميكرد يا اينكه لطف خود امام رضا بود كه ما قدر اين چند روز بيشتر دونستيم.

شبها ساعت ۳۰/۱۲ آقاي انجوي نژاد تا ساعت ۳۰/۲ مراسم داشت و ما ۴ شبش رو تونستيم بريم .

خلاصه ...

بعد از مشهد راهي تهران و از اونجا راهي اراك شديم ۳ روزي اراك بوديم و از اونجا به دهات بابابزرگم رفتيم اونجا يه روز بيشتر نشد كه بمونيم و بعد از اون رفتيم تهران واسه برگشتمون به مقصد .

اينم بگم كه سارا توي اين سفر خيلي بهش خوش گذشته بود و همش درگير بازي و شيطوني بود . توي مشهدم يه بار گم شد البته شانس آورديم كه توي دارالحجه بوديم و موقعي كه گم شده بود باباش داشته دنبالش ميگشته كه ميبينه يكي داره ميبره تحويلش بده . اينم نتيجه شيطنتاش .

ولي در كل عيد خوبي رو شروع كرديم از خدا ميخوام كه شما هم سال خوبي رو در پيش داشته باشين

 پ ن : از فهميه عزيزم ممنونم كه تو راه كه به شاهرود رسيديم زنگ زد و كلي خواهش كرد كه بياين خونمون ولي امكانش وجود نداشت برام . فهميه جون ايشالا كه يه روز بتونم بيام ديدنت واقعا شرمندت شدم . خيلي گلي عزيزم

دلنوشته

سلام

چقدر دلم براتون تنگ شده ياد اون روزها بخير

مجبورم خيلي خلاصه بگم باوركنين شرمندتونم

تو اين مدت خيلي هواي نوشتن به سرم ميزد خيلي دوست داشتم درد و دلهايي كه با خدا دارمو بيارم اينجا بنويسيم ولي واقعا نشد ...

حالا بماند كه چي بود فقط خداروهزار هزار مرتبه شكر ميكنم بخاطر همه لطفهايي كه در حقم كرده

بگذريم

مامانم اينا به سلامتي مشرف شدن خونه خدا هفته ديگه هم ايشالا بر ميگردن .

ما هم به سلامتي اواخر اسفند ماه راهي مشهديم تا واسه سال تحويل پيش امام رضاي عزيزمون باشيم.

ديگه خبر خاصي ندارم فقط برام دعا كنين خيلييييييييييييييييي

خدانگهدارتون ...

اخبار کوتاه و مختصر

سلام

چند مدتیه که خیلی گرفتارم دلم میخواد وقتی بیاد که بتونم یه دل سیر بیام نت و براتون بنویسم و بیام وبلاگاتون و همه مطالباتونو بخونمو و خلاصه یاد ایام گذشته یاد یاد ...

اوضامون شکرخدا خوبه

11 اسفند هم مامانم و بابام و 2 خواهر مجردم و پدر بزرگ و مادر بزرگ و خواهر دومیه و شوهرش و دو تا بچه اش ....... (فقط جای ما خالیه نه) میخوان به سلامتی برن مکه . ایشالا روزی شما باشه

خودمان هم تصمیم گرفتیم شب عید ایشالا بی حرف پیش حرم امام رضا (ع) باشیم اگه بطلبه . تا ببینیم خدا چی میخواد .

دلم خیلی یه مسافرت میخواد مخصوصا زیارتی باشه مخصوصا کربلا باشه .

خوشبحالت مامان طهورا برای ما هم دعا کن

رونمایی از عکسهای 4 سالگی

سلاااااااااااااااااااااااام

بالاخره عکسها با پیگیریهای اینجانب چاپ شدن. با اینکه خیلی کلاس گذاشتن و واسه دادن فایل عکسها کلی منت سرمون گذاشتن ولی زیاد از عکسها راضی نبودم و فقط عکس اولی به دلم نشسته و دوسش دارم

جهت اطلاع دوستان, لباس سارا کار دست مامان سارا میباشد

دوستت دارم عزیزم



عکسهایی که تو خونمون روز تولدش گرفتیم . البته یه مهمونیه خیلی کوچولو بود





بگذار و بگذر ...

از آدم ها بگذر!

دلت را گنده تر کن!
ناراحت این نباش که چرا جاده رفاقت با تو...
همیشه یک طرفه است...
مهم نیست اگر همیشه یک طرفه ای!

شاد باش که چیزی کم نگذاشته ای

و بدهکار خودت...


پ . ن : مطلب قشنگی بود که یکی از دوستان لطف کرده بودن برام فرستاده بودن گفتم بذارم شما هم لذت ببرین

چقدر زود گذشت ...

سلاااااااااااام

دختر عزیزم و نفسم و همه عمرم

تولدت رو با تمام عشق و احساسی که بهت دارم تبریک میگم و از خدا میخوام که همیشه لبت خندون باشه و همیشه سربلندی و خوشبختیت رو ببینم

دوووووووووووووووووووووستت دارم همه عشقم

سارا ۱۹ آبان شمع ۴ سالگی رو فووووووووت کرد و وارد ۵ سالگی شد

 


اول بگم که من بفکر بودم ولی نت نداشتم و نشد که روز تولد دختر گلم بیام و آپ کنم و از این بابت خیلی متاسف شدم و خیلی شرمنده

ولی لپ کلام رو بگم چون الانم دزدکی اومدم و دارم آپ میکنم

روز قبل از تولد سارا رو بردیم آتلیه و کلی عکس انداختیم که به محض دریافت حتما میذارمشون

شب تولدش هم یه مهمونی ساده ولی خیلی صمیمی داشتیم که مهمونامون فقط مامانم اینا و عروس گلمون بودن . (عکسها رو سر فرصت حتما میذارم)

پ ن : به زودی بر میگردم

 

آرشیو تصاویر




...


پ ن : همه کامنتهارو خوندم و مطمعن باشین که بهتون سر میزنم و جواب میدم انشااله سر فرصت . بازم شرمنده از همتون

پ ن : سارا خوبه و بهتره خداروشکر . دارم میبرمش کلاس قرآن که خیلی دوست داره و خوب استقبال کرده.

اینم عکس حاج خانم ما: