زمانی پیشینیانت قدرم را بیشتر میدانستند،قدرم را میدانستند چون مرا وسیله ی
جاه طلبی های خود میدیدند.وجودم را آنقدر عیب میدانستی که زنده به گورم
میکردی.
بیچاره زنی ک دختر به دنیا میاورد،باور میکرد گناهی بزرگ مرتکب شده،از چشمت
می افتاد و تو به دنبال زنی جدید که برایت یکی مثل خودت را به دنیا بیاورد.
من با احساسم با تو حرف میزدم و تو اگر هم احساسی داشتی آن را پنهان میکردی
و با زبان زور و غرور و تحقیر با من حرف میزدی.
تو هیچگاه نفهمیدی قلب من برای تو میتپید به جای آن در خانه حبس میشدم ک
مثلا دیگران نگاهشان به من نیفتد،معلوم نیست خودت چقدر نگاهت روی زنان دیگر
چرخیده.
خودت هم خوب میدانی ک من ضعیف نیستم مردانگی ام را همه جا اثبات کرده ام
هر وقت دلتنگ مادرت بودی برایت مادری کردم،هر وقت احساس تنهایی کردی کنارت
بودم،در میدان جنگ هم رزمت بودم و برای رفاه هردویمان پا ب پایت کار
کردم.اما تو چشمانت را روی همه ی آنها بستی
من وسیله ی شخصی تو نیستم،به من به چشم عروسک نگاه نکن،من روح دارم.
چشمانت را باز کن،دیگر به من نگو ضعیفه،مشکل از من نیست،مشکل ازعقاید
توست، چشمانت را باز کن.
عادتهایت،باید ها و نباید هایت.
شاید باید رفت به جایی بی نشان،جایی فرای مرز ها،جایی که مردمانش
دوستت بدارند،جایی ک ترس معنا نداشته باشد.
شاید سهراب راست میگفت،باید رفت به شهر پشت دریاها
اما من به مردمان آنجا هم اعتماد ندارم....
دریا
امواجش را در چشمان خودم احساس میکنم
کاش خدا میدانست که چقدر دلم طوفانیست...
آدما
آدما از آدما زود سیر میشن آدما از عشق هم دلگیر میشن
آدما رو عشقشون پا میذارن آدما آدمو تنها میذارن
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم توو کتاب دلت اینو میخونم
یادته اون عشق رسوا یادته اون همه دیوونگی هارو یادته
تو میگفتی که گناه مقدسه اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آی آدمای روزگار چی میمونه از شما به یادگار
دیگه از بگو مگو خسته شدم دیگه از اون قلب دو روو خسته شدم
نمیخوای بمونی توی این خونه چشم تو دنباله چشمای اونه
همه ی حرفای تو یک بهونست اون جهنمی ک میگن این خونست
..................
محفل ساكت غم خوردن نيست
حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست
اضطراب و هوس ديدن و ناديدن نيست
زندگي خوردن و خوابيدن نيست
زندگي جنبش جاري شدن است
زندگي کوشش و راهي شدن است
از تماشاگه آغاز حيات
تا به جايي كه خدا مي داند.
زندگي چون گل سرخي است
پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف،
يادمان باشد اگر گل چيديم،
عطر و برگ و گل و خار،
همه همسايه ديوار به ديوار همند.....
ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﺮﻭ ﻗﺎﻃﯽ
:إ
عزیز من ، یارو با مقنعه میره حموم واقعیه؟
اولین دیدار ما
وقتی چشمم رو باز کردم تعجب کردم که چرا اینجام ولی بعد یاد اسباب کشی و این خونه که الان توشم افتادم
با دیدن وضع اسفناک(!) خونه شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل
وقتی نوبت به لباسا رسید دیدم طبقه پایین کمد دیواری سمت چپ یه دفتر کاهیه که از قطر خاک
روش میشد فهمید خیلی ساله که بهش دست نزدن با این وجود هنوز بوی گلی که ازش میومد رو
میتونستم حس کنم،فقط از روی کنجکاوی بازش کردم و وقتی دیدم که فقط چند صفحه اش سالمه و
بقیه اش سوزونده شده بود تعجب کردم مخصوصا اینکه خیلی با دقت سوزونده شده بود که اون چند
صفحه اش سالم بمونه.
دلم می خواست بخونمش و بفهمم چرا این صفحه ها سوختن
"یکی از روزای سال 60 اولین دیدار ما
امروز بعد از سالها فهمیدم آرامش یعنی چی!تا دیروز آرامش چه حس غریبی بود!
وقتی کنار دریا نشسته بودم و صدای موج و تق تق آتیش با هم قاطی شده بود و گرمای آتیش رو
صورتم مینشست و از پشت نسیم خنکی به شونه ام می خورد،برای اولین تو رو دیدم و ازهمون ثانیه
فهمیدم برای منی! اون روزبهترین روز زندگیم بود."
سعی کردم نگاهم رواز رود دفتر بردارم،فکر میکردم وارد حریم خصوصی کسی شدم ولی حالا که
خونده بودم میخواستم تا آخرش رو بخونم
"5 سال از بهترین روزای زندگیمون مثل برق گذشت،نمیدونم برای تو چه طوری گذشت ولی برای من مثل رویا بود،حرفای امروز دکتر ترسوندم نکنه موقع اون رسیده که این رویا تموم شه؟
میترسم از زندگی بدون تو ولی بدون که چه باشی چه نباشی من به فکرتم..."
ناخوداگاه رفتم سمت تلفن و به اون بنگاهی که این خونه رو برام پیدا کرده بود زنگ زدم
_ سلام میتونم با آقای معینی صحبت کنم؟ممنون.سلام آقای معینی بیات هستم،میخواستم ببینم شما
شماره مالک اصلی اینجا رو دارید؟
_ من که نمیشناسمشون ولی وکیلی که با شماقرارداد بستن برام تعریف کرد که مالک اصلی اینجا که خیلی ساله فوت کرده مثل اینکه این پیرمرد تمام ثروتش رو بجز این خونه رو فروخته و یه بیمارستان تخصصی سرطان ساخته و بعدشم خودش و زنش باهم مردن و شم هم اولین مستاجر اینجایید،ابن خونه هم رسیده به برادرزاده پیرمرد،اون وکیل هم وکیل همون آقاست،چه طور مشکلی پیش اومده؟؟
_ نه فقط یه سری وسایل پیدا کردم که میخواستم ببینم کجا بذارمشون
_ اگه میخوایید به وکیلشون زنگ بزنید
_ بله ممنون!
حرفای معینی توی سرم پیچید و کم کم تیکه های این پازل کنار هم قرار گرفت گفتم احتمالا این
پیرمرد بیچاره وقتی فهمیده زنش مریضه نتونسته تحمل کنه!حالا با خیال راحت و خوشحال از کشفی
که کردم رفتم تا اون چند صفحه باقی مونده رو بخونم.
سومین صفحه ی سالم رو باز کردم
"فکرم مشغوله،چرا کسی که توی همه ی این سالها آرامش رو به من داده حالا باید انقدر درد بکشه؟این انصافه؟؟
یه فکرایی توی سرمه ولی نیدونم انجامش بدم یا نه؟
بدون تو که نمیشه زندگی کرد همون جور که قول دادم ما تا آخرش با همیم تا آخرش
فقط باید کاری کنم که توعذاب نکشی،یه چیزی بدون درد..."
نمیتونستم بفهمم این پیرمرد چه کار کرده بود،اصلا چرا کسی که نمیشناسم و حتی اسمش رو
نمیدونستم منو تا اینجا کشونده بود؟چرا من باید بعد از 30 سال راز اونو میفهمیدم؟
صبح با سردرد از خواب پا شدم،دیشب فقط کابوس دیدم دیگه تحمل نداشتم باید میدیدم آخرش چی شده.
قار وقور شکمم رو نادیده گرفتم و رفتم سراغ آخرین صفحه دفتر
" میدونم تو هم اگه جای من بودی همین کارو میکردی چون نمیتونستی ناراحتی منو ببینی درست
مثل من،من کنارت هستم تا آخرش،بدون درد با هم...
یه روزی باز بهم میرسیم مثا اولین باری ک دیدمت"
خدای من اون مرد چه کار کرده بود؟
عشق و جنون و قصه فرهاد و تیشه اش با نبش قبر یاد تو تکرار میشود
این بار هم به یاد تو و خاطرات تو غم های کهنه روی من اوار میشود
با لرزش دو دستم واین شور و مستی ام گویی دوباره "لحظه ی دیدار"میشود
در لابه لای پاره ورق های عاشقی نفرت،جنون و درد پدیدار میشود
تا کی امیدوار بگویم که عاقبت: روزی ز خواب یار تو بیدار میشود
آری همیشه نقطه تسلیم بوده ایم
نقطه اسیر گردش پرگار میشود
بابک تمیز
ت و ل د
ایشالا اونجور ک دوست داری زندگی کنی و ب هرچی دوست داری برسی
سکوت سخت
همون که گفتیو درست کردم دیگه .میشه سر شام اون لپ تابو ول کنی؟؟توو فکرم؟نه یعنی آره یه جورایی
داشتم فکر میکرد قدیما چقد خوب بوده ها همه دور کرسی جمع میشدن میگفتن میخندیدن بهتر بوده دیگه نه؟؟
نوش جان دوست داشتی؟؟چی شارژر کجاست نمیدنم حتما توو اتاقه.
قهوه برات بیارم یا بستنی؟؟مثل همیشه تلخ؟؟
خوب جواب سوالمو ندادی تو دوست نداشتی مثلا ۵۰ سال پیش زندگی .هان سود سهامت؟؟
نه نمیخواستم چیزه مهمی بگم.
من دارم میرم بخوابم چراغا رو روسن کن توو تاریکی نشین.نه فقط سرم درد میکنه شب بخیر
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻢ ...!
ﭼﻦ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﮎ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ
ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﻭﺍﺳﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...!
ﯼ ﭘﺴﺮﻩ ﮎ ﺩﯾﺎﺑﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﯾﮑﯽ ﺩﻭﻣﺎﻫﯽ ﻣﯿﺮﻓﺘﻪ
ﭘﯿﺶ ﺍﯾﻦ ﮎ ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ ﺑﺰﻧﻪ ! .... ﺍﯾﻨﻢ ﭼﻮﻥ
ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻈﻠﻮﻣﻪ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ
ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﻩ ....!
ﭘﺴﺮﻩ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﮎ ﺩﻭﺳﺶ
ﺩﺍﺭﻩ ...! ﺧﻼﺻﻪ ﯼ ﻣﺪﺕ ﺩﺱ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺍﯾﻦ
ﺑﺮﻧﻤﯿﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﻫﯽ ﻣﯿﺎﺩﻭ ﻣﯿﺮﻩ ...!
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻤﻢ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩ
ﺩﺍﺭﻡ ...! ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ ﻭﻣﯿﮕﻪ
ﺁﺩﺭﺳﺸﻮ ﺑﺪﻩ ﺍﮔﻪ ﺭﺍﺱ ﻣﯿﮕﯽ ...! ﺍﯾﻨﻢ ﺁﺩﺭﺳﻮ
ﻣﯿﺪﻩ ﮎ ﺷﺮﺵ ﮐﻢ ﺷﻪ ...! ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ
ﻧﺎﻣﺰﺩﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍﺷﻮﻥ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺩﺧﺘﺮ
ﺧﺎﻟﻤﻮ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ....!
ﺑﻌﺪ ﯼ ﻣﺪﺕ ﭘﺴﺮﻩ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﮎ ﭘﻠﯿﺴﺎ ﻧﻤﯿﺎﻥ
ﺳﺮﺍﻏﺸﻤﯿﺮﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻟﻢ ﻭ ﺑﻬﺶ
ﻣﯿﮕﻬﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﮎ ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺏ
ﭘﻠﯿﺴﺎ ﻣﯿﮕﻔﺘﯽ ﮎ ﻣﻦ ﻧﺎﻣﺰﺩﺗﻮ ﮐﺸﺘﻢ ...!
ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺁﺭﻩ ﺣﺎﻻ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻭﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ
ﺑﺰﻧﻢ ...!
ﻭ ﺏ ﺟﺎ ﺍﻧﺴﻠﯿﻦ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ ﺗﻮ ﺳﺮﻧﮓ ...! ﻭ
ﺑﻬﺶ ﺗﺰﺭﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ...!
ﺑﻌﺪ ﺏ ﭘﺴﺮﻫﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﮎ ﺑﻨﺰﯾﻦ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮ
ﺑﺪﻧﺖ ...! ﻭ ﺗﺎ ﭼﻦ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﻤﯿﺮﯼ
ﭘﺴﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﮎ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﺑﮑﺸﺶ ﻣﯿﺪﻭﻩ
ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﯼ ﭼﻦ ﻣﺘﺮﯼ دنبالش میدو ﯾﻬﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ
ﺑﻨﺰﻳﻨﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﻴﺸﻪ
عمه بیا اینا کارت دارن