دل تنگ بودم

 

 

سلام ب دوستای گلم

دلم واقعا براتون تنگیده بود مروز نهار اومدم خونه مامانم اینا گفتم یه پاتک به سیستم بزنم و به یاد قدیم چند خطی بنویسم.... من روز ۲ عید عروسی کردم و رفتم سر خونه زندگیم الانم با ایلیا و میثم جونم زندگیه آروم و بی دغدغه ای رو میگذرونم....

تازه میفهمم زندگی یعنی چی... تازه میفهمم عشق چیه کسی که عاشقه چیکار میکنه...

دلم واقعا برا همتون تنگیده بود.... برا خوشبختیم دعا کنید.....

امیدوارم اگه عاشق شدین عاشق بمونین....

بازم میام....

 

آغاز دوباره.... به امید خوشبختی

سلام به همه دوستای مهربووووونم

احساسم تو این پست باهمیشه فرق داره الان ۳سال از جداییم میگذره و پسرم کنارمه......

تو این ۳ سال خیلی اتفاقا افتاد خیلی حرف شنیدم و خیلی موقعیت ازدواج مجدد داشتم.....

ولی با شنیدن اسم خواستگار بی اختیار اشک از چشام میومد ترس از دست دادن ایلیا... ترس شکست دوباره....

نتونستم تو این مدت به کسی اعتماد کنم البته بیشتر نخواستم اعتماد کنم...

دوستای عزیزم میخوام امروز بهتون بگم که دوباره عاشق شدم.... البته شرمنده که دیر گفتم ولی الان حدود یکماه میشه که ازدواج کردم....

حاضرم قسم بخورم به جون ایلیام که تازه معنی عشق و زندگی رو میفهمم اینکه هنوز هم مرد هست هنوز هم واژه ای به اسم عشق وجود داره...

البته راضی به ازدواج نبودم به خاطر ایلیا ولی چون پسر خوبی بود و اطمینان کامل بهش داشتیم بهش فکر کردم آخه پسر عموی زنداداشمه گفت یکساله بهم فکرمیکنه....

بهرحال یکماهه که عقد کردیم وقراره ۲ماه دیگه بریم سرخونه زندگیمووووون به امید خدا....

حالا تو پست بعد براتون میگم چی شد که راضی شدم....

خوشحالم خوشبختم.... بهتون قول داده بودم که فقط از روزای خوبم بنویسم... به قول خواهرم خدا خیلی دوست داشته که بعد اینهمه سختی خوشبختی بهت رو کرده.....

برام دعا کنید....

ایلیا جونم تولدت مبارک

 

سلام به همه دوستای عزیزم

مرسی از نظرات قشنگتون و انتخاب اسم برا وبم... چون اکثریت تولدی دوباره بود منمهمین رو انتخاب کردم.....

۷ آذر تولد ایلیام بوود رفته تو ۵ سال الهی فداش شم....

ایلیای من تولدت مبارک..ایشالا ۱۰۰۰ ساله شی..... خیلی دوستت دارم

یه اسم قشنگ برا وبم.....

سلاااااااام به دوستای گلم

بابت نظرات قشنگتون ممنون.....

دفتر عشق فراموش شده بسته شد..... و میخوام از روزای خوب و شیرینم بنویسم......

میخوام تو اسم جدید وب بهم کمک کنید.......

 

خوشحال میشم با نظرات قشنگتووووون تنهام نذارید.......

 

دوستتون دارم دوستای خوب و مهربووووووووونم

خوشبختم........

 

سلاااااام به دوستای مهربون که تو این یکسال و چندماه تنهام نذاشتن و مرهمی بودن به دل زخمی

وتنهام...

الان که دارم مینویسم تقریبا ۲ سال از جداییم میگذره و من خیلی خوشبختم........

 

کنار ایلیا و خونواده مهربونم ک هیچوقت حس اینکه سربارم بهم دست نداد........

 

و مخصوصا خواهر گلم که همیشه ی همیشه حضورش منو از تنهایی جدا کرد...

 

ایلیای من ۲ماه دیگه ۴ سالش تموم میشه و میره تو ۵سال........

 

همه چیز چه راحت شروع میشه چه سخت ادامه پیدا میکنه و چه بیرحمانه تموم میشه

 

ولی من ازین بیرحمیه زمونه راضیم چرا که فرصت یه زندگیه جدید رو بهم داد.......

 

امروز از دیروزم فرسنگها فاصله دارم و عشق فراموش شده برای همیشه فراموش شده میمونه.......

 

خیلی دوستتون دارم مهربوناااااااااااااااااا

 

 

برا خوشبختیه من و ایلیام دعا کنید......

 

روزی که جدا شدم تا ی مدت به حال خودم نبودم.....

روزای بد و خوب زندگیم مثل یه فیلم از جلو چشام رد میشد.....

عصر اون روز با دختری اشنا شدم بهم پیشنهاد کار داد... خیلی خوشحال بودم که میتونم سرگرم باشم از طرفی میترسیدم چون تو اجتماع نبودم.......

خیلی بهم اعتماد ب نفس داد......

میگفت چیزایی که بهت یاد میدم و میدونی رو هرکسی نمیدونه پس تو یه پله از بقیه بالاتری......

شدم بازرس یه شرکت معتبر.....

بودن تو اجتماع گرگ با شرایطم منو میترسوند ولی به خودم ایمان داشتم و دارم.....

چون قلب سنگم دیگه به هیچ کس اعتماد نداشت و نداره.......

به عشق ایلیا که عشق ابدیه منه چشمم رو روی همه کس و همه چیز میبندم........

برا منو پسرم دعا کنید دوستای مهربوووونم........

عشقم رفت....... عشقم مرد.....

 

 

من اومدم.........

وقلبی که داشت مچاله میشد........

دوباره روزای سخت دادگاه شروع شد........

من که تحمل دیدنش رو نداشتم همه چیز رو بخشیدم تا نخوام یه لحظه صداشو بشنوم

حدود ۴ ماه طول کشید.....

گفت بچه رو با پول عوض نمیکنم و بر این شد پسرم تا ۷ سالگی پیشم بمونه......

نمیتونم هیچوقت به اون روز فکر کنم...... من بچه بهش نمیدم حتی اگه بخوام یه روز باهاش فرار کنم......

دوستای خوبم سخته وقتی عشقتون رو که با از دست دادن خیلی چیزا به دست بیارید بعد یه هوس اونو ازتون جدا کنه....

و لحظه ی واقعا سختی بود وقتی قاضی حکم طلاق رو صادر کرد........

اول دی بود روز شهادت حضرت علی اصغر........ از هم جدا شدیم و اون لحظات هردومون چشم از هم برنداشتیم.........

باورم نمیشد......مطلقه شدم........همین.

آخر این دل نگرانی........

 

 

اون روز کذایی با تموم دلهره ش گذشت.......

شب خونه نیومد..... صبح خواهرش ایلیا رو ازم گرفت تا باهاش بازی کنه شوهرش از راه میرسه و با

اجازه از من بچه رو میبره تا بگردونه....

بچه رو میبره محل کار باباش و همون کافی بود تا بهونه ای بشه برای یه جنگ......

بچه رو از دامادشون گرفت و اومد خونه تا وارد در شد شروع کرد وحشیانه به کتک زدن من......

که با اجازه ی کی بچه رو دادی به خواهرم و دامادم...... میدونستم اینا بهونه ایه برا دک کردن من.......

بهم گفت برو خونه بابات...... بعد رفت........

مامانش و خواهرش هم که این وسط کتک خورده بودن بهم گفتن اون دیروز عقد کرده اینا بهونه  ش بود تا

تو بری برا اینکه جای برای زندگی ندارن.......

خلاصه اینقدر گفتن که این لیاقتت رو نداره تا کی میخوای تحقیر بشی برا آرامش بچه ت هم شده برو...

منم به بابام زنگ زدم و اومد دنبالم.......... آره اومدم و چشمایی که حتی ی قطره اشک برای ریختن

نداشت....

یا خدا.........

بیچاره ایلیام........

 

 

هنوز نمیدونستم باید بین عشقم و ایلیا کدومو انتخاب کنم.....

 

تا اینکه یه روز عصر خواب بودم که با صدای زنگ تلفن مادر شوهرم بیدار

شدم فهمیدم پشت خطیش شوهرمه....... نمیدونم چی گفت که در جواب

بهش گفت هر کاری که میدونی صلاحته انجام بده....

همون شد تا دلم هری بریزه......... ۱ ساعت بعد اومد خونه مامانش رفت

درو باز کرد دیدم همدیگه رو بغل کردن و میبوسن همو.... گریه م گرفت.....

چون فهمیدم چه خاکی به سرم شد....... سلام کردو بهم گفت لباسامو

آماده کن میخوام برم دوش بگیرم.....

وقتی برگشت فقط نگاهش کردم و بی اختیار اشک میریختم و زار میزدم

انگار یهو چشمش بهم افتاد و گفت: چیه چرا داری گریه میکنی؟؟؟؟؟؟

گفتم:  تو یه کاری کردی که من ازش بیخبرم .......چیکار کردی؟؟؟؟؟

چیزی نگفت و رفت........ من بودم و اشکایی که داشتن التماس

میکردن........

التماس برای باور نکردن بلایی که سرم اومده.... دلم میگفت که دختره رو

عقد کرده

 

فقط میتونم تو این لحظه دعا کنم همچین بلایی سر هیچ زنی

نیاد....... خیلی سخته...... بیچاره ایلیام......

آرامش ایلیا یا عشقم؟؟؟؟؟؟

 

این روزای تلخ تر از زهر ادامه داشت.

روزایی که وجود خسته ام هنوز اعتقاد به صبر داشت.

از اون زنایی نبودم  که اعتراض کنم ، غر بزنم یا اینکه از حق خودم و بچه ام دفاع کنم.

 

ازش میترسیدم و تنها کلماتی که از دهنم در میومد بله و جانم بود....

دلم میخواست بهش بگم چقدر دوسش دارم با من و دل عاشقم  اینکارو نکن....

جرات گفتنش رو نداشتم براش نامه مینوشتم میذاشتم توی جیبش تا بخونه و دلش به رحم بیاد .

 

ولی انگار یه تیکه سنگ  شده بود.

دیگه جلوی غریبه و آشنا تحقیرم میکرد و مثل یه برده بهم دستور میداد.

علناً پیش من با اون دخترۀ آشغال حرف میزد...

اصلاً دلم نمیخواد حتی برای نوشتن این پست به اون روزا فکر کنم...

تنهای تنها بودم.

خونوادش با من همدردی میکردند و خبرهای پسرشون رو بهم میدادند..

مادرش بهم گفت :چرا داری تحمل میکنی اگه این دختره رو عقد کنه بلایی به سرت میاره که خودت بذاری بری...

 

به فکر آرامش خودت و بچه ات باش...

مونده بودم بین آرامش ایلیا و عشقم کدوم رو انتخاب کنم......