زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

فتوشاپ در زندگی...

http://picture.allcx.com/pic/683af9d6f6c0.jpg

یکی از عیب های بزرگ زندگی این است که نمی شود رویش فتوشاپ نصب کرد. فتوشاپ همان چیزی ست که می تواند حقایق را تغییر دهد، زشتی ها را زیبا کند و به رنگ ها روح ببخشد. فتوشاپ می تواند نقص ها را بپوشاند، چین و چروک های پیری را ازبین ببرد و لبخندها را اصلاح کند. بافتوشاپ می شود آرزوها را تبدیل به خاطره کرد. می شود به جای ماه ها رژیم و نخوردن سیب زمینی سرخ شده و کیک خامه ای و بی مقصد دویدن بر روی تردمیل، با چند کلیک چربی های اضافه را دور ریخت و زرت لاغر شد. می شود با الگو قرار دادن خانم جولی، بدون چکش و تیغ جراحی دماغ ها را کوچک و لب ها را دچار تورم کرد و سرخی را از چشمها گرفت. با فتوشاپ می توانید بدون هیچگونه جا به جایی به سراسرجهان سفر کنید. می توانید در این لحظه جلوی برج ایفل بایستید و شکلک در آورید و در لحظه ای دیگر سوار بر گوندالا در آب های ونیز شناور باشید. خرجش یک کپی پیست است و کمی ریزه کاری.

اگر فتوشاپ در زندگی واقعی کار می کرد همه چیز آسان تر بود. می شد بیماری و درد را «کات» کرد و جایش آرامش گذاشت. می شد کلیه از کار افتاده آن مرد که هفته ای سه روز برای دیالیز به بیمارستان می رود را گرفت و جایش یکی سالمش را گذاشت. می شد غم را از صورت زنی که هر روز صبح قبل از روشن شدن هوا لباس کارش را می پوشد و از خانه بیرون می رود تا به سرویس برسد را پاک کرد و روی چهره اش لبخندی از سر رضایت گذاشت. می شد توی جیب مردی که ماه هاست بی کار است و بیمه نیست و آه در بساط ندارد، کرور کرور اسکناس «پیست» کرد. می شد نفرت را از مردم گرفت و وجودشان را از عشق لبریز کرد. می شد غم را گرفت، آه راگرفت، حسرت را گرفت، حسد را گرفت و همه جاهای خالی را با خوشبختی پر کرد. زندگی واقعی خیلی چیزها را کم دارد.

بانهایت امید

دلتنگی...

http://upload.iranvij.ir/images/joyevu780847yc0eiyu.jpg


باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه دلتنگی اسیرم.

باز دلم از دنیا و از این زندگی گرفته است.سهم من در این لحظات تلخ دو چشم خیس است و یک قلب شکسته.قلبی شکسته که دیگر هیچ امیدی به زندگی دوباره ندارد.
احساس تنهایی میکنم ،احساس میکنم تنهایی دوباره جای خالی عشق را با
حضور سردش پر کرده است، تمام نگاهم به قاب عکست است.  تو را میبینم و حسرت آن روزهای شیرین با هم بودنمان را میخورم. و دوباره چشمهایم مثل همیشه بهانه تو را میگیرند.چه یادگاریهای تلخی را از عشقمان برجا گذاشتی. دو چشم خیس ، یک قلب شکسته و نا امید، چند خاطره تلخ ، یادگاری از عشق تو بود ای بی وفا.دلم خیلی گرفته ، اینبار دیگر کسی نیست که دلم را با حرفهایش آرام کند، با من درد دل کند و به من امید و دلگرمی بدهد، دیگر کسی نیست که با دستان مهربانش اشکهای مرا از گونه هایم پاک کند و مرا نوازش کند، تنها خودم هستم، دل پر از دردم است و یک بغض کهنه در گلویم. هوای دلم ابری است و دلگرفته ،کاش دلم بارانی میشد تا از این حال و هوای تلخ بیرون بیایم. کجایی ای یار بی وفایم ، کجایی که زندگی بدون تو یک کاووس است.
دلم بدجور هوایت را کرده است ، چرا رفتی، رفتی و دلم را با خود نبردی.
رفتی اما بدان که اینجا تنهاتر از من دیگر هیچ تنهایی نیست .رفتی اما بدان که دیگر در این دنیاهیچکس مثل من دیوانه وار تو را دوست نخواهد داشت. هنوز هم چشمهایم از دوری تو بارانی است، و هنوز هم تو با همه بی وفایی ها و سنگ دلی هایت برای من مقدس و عزیزی.تو لیاقت این قلب شکسته مرا داری و خواهی داشت.و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه درد نگفته در دلم اسیرم.
کاش بودی و با من درد دل میکردی ، کاش بودی و مثل گذشته به من امید میدادی.
مرا با ان صدای مهربانت آرام میکردی ، مرا با آن کلام رویاییت درمان میکردی.
همان کلامی که گویا مدتی است فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری.
اما من هنوز هم به تو میگویم آن کلام مقدس را : دوستت دارم عزیزم.
زندگی بدون تو همین است ، دلتنگی ، غم ، غصه ، گریه .زندگی بدون تو همین است ، یک دل ابری و گرفته و یک عالمه درد در دل.همانی قلبی که با حضورت یک خانه سرخ و پر از صفا و صمیمیت شده بود اینک یک ویرانه شده ؛ که در آن ویرانه یک پنجره شکسته و بسته رو به خوشبختی
یک قاب شکسته از عکس تو و یک دنیا دلتنگی است.دلم بدجور گرفته است، دلی که دیگر حتی با بهانه های چشمانم نیز آرام نمی شود.چشمانم از من شاکی اند ، قلبم مرا نفرین میکند و دستانم تشنه  گرفتن دستان مهربان تو اند.


روز قدس...

http://hts.rupai.net/pic/5d3ad899f700.jpg

روز قدس؟!
قدس من اینجاست . . . دو قدم آن طرفتر . . . کنار کودک زیر آوار. . .
قدس امسال من آذربایجان است . . .
قدس امسال من مادران گریان است . . .
قدس امسال من پدران داغدار است . . .

...

امسال نمی خواهم مشت بر دهان کسی بکوبم. . .
من دیگر برای کسی مرگ نمی خواهم . . .
بس است دیگر . . .
تا کی برای مردم جهان مرگ بفرستم؟؟؟؟؟

بهشت زیر پای مادران

http://hts.rupai.net/pic/3c6598e9ddd2.jpg


فرزند در آغوش مادر


گویا مادر طاقت غم فرزند را نداشت

شاید هم فکر می کرد می توانست با در آغوش گرفتن نجات اش دهد

بهشت زیر پای مادران است.....

بودنم بسته به بودنت


اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تا ابد مال منی ، حتی اگر نباشی ، حتی اگر مرا نخواهی
تو نمیدانی وسعت عشقم را ، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی صدای فریادم را…
لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره ، از آن شبهایی که بی قرارتر از دلم دلی بی تاب نیست  ،بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست!
تو نمیدانی به خاطرت  با گذر زمان از همه دنیا میگذرم ، تا برسد به لحظه ای که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد ، آنگاه عشقت را با خودم به آن دنیا خواهم برد ، تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور عاشقت هستم…
تمام وجودم به تو وابسته است ، بودنم به بودنت بسته است ، نشکن دلم را که این دل خسته است!
منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم ، منی که تنها تو را دارم…
چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم ، ای کاش رویا نبود ، ای کاش دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود…
انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای ، نفسهای عشق را به من داده ای، تا از تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم…
اینکه تو را در قلبم احساس میکنم ، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم ، همین برایم زیباست ، دنیا را بی خیال ، تمام زیبایی ها در وجود تو پیداست!
نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد ، نگیر از من گرمی دستانت را که وجودم یخ میزند
اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی، تو نیز باور کن این عشق جاودانه را…

جاده های دلتنگی



داشتم می رفتم که با همه چیز خداحافظی کنم.

داشتم می رفتم تا از این دنیا ، با تمام نیرنگها ، بدیها و پستی هایش فرار کنم .

گمان نمی کردم چشمی در جستجوی من باشد.

در راهی بودم که از انتهایش خبر نداشتم و هر چه بیشتر پیش می رفتم ،

بیشتر رنج می بردم. در انتظار مردن لحظه ها را سپری می کردم.

دیگر حتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرد.

دلم سنگ شده بود ، وجودم سرد سرد. تنها برای خاک زنده بودم.

من در نظر درختان ، گلها و زلالی چشمه ها مرده بودم.

من با زندگی لج کرده بودم و زندگی هم به عکس العملهای من می خندیدند.

حاضر نبودم که ببینم در زندگی شکست خودرده ام.

تمام حرفها و اشکهایم را پشت غرورم پنهان کرده بودم.

نمی خواستم که کسی برایم گریه کند. من تصور می کردم

راهی برای بازگشت وجود ندارد. از سراسر وجودم غرور می جوشید ،

که از بازگشتنم خودداری می کرد. تا اینکه سحر،

بوی گلهای کنار جاده نظرم را جلب کرد.

باد موسیقی زندگی می نواخت و من با گلها می رقصیدم.

دیگر واژه ها زندگی برایم زیبا بود.زنده بودم تا زندگی کنم.

افسوس که یک برگ پاییزی همه چیز را دوباره از من گرفت

و باز در این دنیا تنهای تنها شدم. دلم می خواست فریاد بکشم و انتقام بگیرم.

اما بر لبهای من ترانه سکوت جاری بود.

از پشت پرچین سکوت به زندگی نگاه می کردم.

دلم می خواست برگردم ، ولی داغ گلهای کنار جاده در دلم تازه می شد.

مجبورشدم در این راه بی پایان جلوتر روم...

عشق بر باد رفته


زمانی بود که در دلم نشستی ، با تمام وجود دلم را شکستی،رفتی و آن روزها گذشت ، نه یادی کردی از من ، نه گرفتی سراغی از دل من ، یادم می آید  لحظه رفتنت گفتی دیگر نه تو نه من!
نمیخواهم بازگردم به گذشته ، باز هم مثل گذشته تکرار میکنم که گذشته ها گذشته اما شاخه ای که شکسته ، دیگر نشکفته…. دلی که شکسته دیگر به هیچ دلی ننشسته…
چه دلتنگی هایی کشیدم ، چه تلخی هایی چشیدم ، هر چه میرفتم ، نمیرسیدم، هر چه نگاه میکردم ، نمیدیدم …
قلبم به دنبال حس تازه بود ، بی احساسش کردی و به دنبال آتشی دوباره بود ، خاکسترش کردی و دیگر امیدی درونش نبود…
با آن حالی که داشتم ، اگر در حال خودم نیز نبودم باز هم میفهمیدم چه دردی در دل دارم…
با آن دل شکسته ، این من از زندگی خسته ، در خواب هم قطره های اشک ،بی خیال چشمانم نمیشدند!
شبهایم روز نمیشد، هر کاری میکردم دلم آرام نمیشد ، این دل خوش خیال هم بی خیال تو نمیشد!
به این خیال بود که شاید دوباره بیایی ، شاید خبری از آن بگیری…
پیدایت که نکردم هیچ ، خودم را هم گم کردم ، بعد از آن خودم را در به در کوه و بیابان کردم…
نمیگویم به تو این رسمش نبود ، شاید رسم تو دلشکستن بود ، نمیگویم که چرا رفتی ، شاید رفتنت پایان غم انگیز این قصه بود ، نمیگویم که چرا به دروغ گفتی عاشقم هستی ، شاید عشق از نگاه تو،به معنای بی وفایی بود!
نمیخواهم به گذشته بازگردم و چشمهایم را تر کنم ، زیرا دوباره باید با یادت روزهایم را با غصه سر کنم..

حسرت عشق


دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که مرا نمیخواهی
حسرت شده برایم آن لحظه که بگویی مرا میخواهی…
همه میدانند ،دلم تنها تو را میخواهد ، اما چه افسوس که عشق نغمه غمگینی برایم میخواند
در حسرت تو ماندن مثل لحظه ی بی بال و پر پریدن است ، در حسرت تو ماندن ، مثل لحظه ی در کویر خشک دویدن است ، مثل بی هوا نفس کشیدن است…
عاشقت هستم عزیزم ، کجایی که بی تو دارم شب و روز اشک میریزم…
عاشق هستم و تنها ، هیچکس نمیفهمد حال مرا …
دوستت دارم ای تو که نمیدانی قلبم دیوانه ی تو است، تمام وجودم پر از تمنای تو است…
همیشه در رویاهای خودم به سر میبرم ، چقدر دلخوشی به قلبم بدهم؟؟؟ ، تا کی به خیال آمدنت از آن دوردست ها به سوی سایه ی خیالی ات بدوم؟
نه انگار نمیشود همچنان تنها به خیال داشتنت زندگی کرد ، یخ زده ام دیگر در این اتاق سرد…
هر چه خورشید میتابد آب نمیکند این تن یخ زده را …
دوستت دارم ای تو که در قلبت نیستم ، میخواهمت ای تو که حتی برایت آشنا نیستم…
غریبه ای از خاک تنهایی که عاشق تو است ، مدتهاست تنها و گرفتار تواست…
همیشه شب را به عشق بودنت سر میکنم ، فردا که می آید روز را از نو با حسرتی سرد شب میکنم…

دل نوشته ی امشب برای آدینه ودل تنگی و...

بازهم آدینه درپیش است...

بازهم غروب...بازهم جمعه...بازهم انتظار...

وبازهم آمده ام سرقرارهمیشه...راس ساعت دل تنگی ...

من مانده ام ودل تنگی ولحظه های نبودنت...وتیک تیک ساعتی که سال هاست به رویم میاوردکه دل تنگم وتونیستی...

راستش راکه بخواهی امشب آمده ام تالحظه های دل تنگی ام رانذرآمدنت کنم...

آخرمیگویندلحظه های دل تنگی برای توآسمانی است...وناب است...

وخودت هم میدانی که کوله بارم خالی است وجزدل تنگی ات چیزی ندارم...

اماهمین هم غنیمت است...

تمامش نذرآمدنت...

میگوینددل رابایدبه آستانی دخیل بست که رفتنی نباشد...

ومن ساده دل بارهادخیل بستم ...دخیل بستم وماندنی نبودندآن دل ها...

امشب آمده ام دلم رابه ضریح قلب تودخیل ببندم نه برای اینکه آرزویم رابرآورده کنی...

نه...نه....

برای اینکه دیگررهایم نکنی که کج بروم...که دلم هرجایی برود...

نمیدانم کجایی...امامیدانم که میگویندقراراست یک جمعه بیایی...

روزی که تمام پرنده هابه استقبالت می آیند...وتمام یاس های دنیافرش قدومت میشوند...

میگویندقراراست که یک روزجمعه بیایی...

نمیدانم درآن جمعه من هم  هستم یانه...امااگرنبودم هم بازنذرم سرجایش باقی است...

وخوب میدانم این هاهمه بهانه است که فقط نشسته وگفتم خداکندکه بیایی...

وحتماتودرپاسخم میگویی خداکندکه بخواهی...

اللهم عجل لولیک الفرج...