بیا و خط بزن هر واژه ای که مرا تداعی می کند...
بیا و در هم شکن لحظه ای که با یاد من می گذرد...
محو کن خیالم را در پس این بی رنگی...
حل کن احساس مرا در زلال چشمه...
گم کن پنجره نگاهم را... بگذار رها شوم...
نمی خواهم یاد من، مرا در ذهن کسی زنده کند....
می خواهم در سردی خاک گرمی این تن،
بمیرد... بمیرد... بمیرد...
...................................................................................
ببین مرا...
ببین دست و پا زدنم را...
خود را به ندیدن مزن ای همزاد من...
می بینم غرق شدنم را در قعر نگاه دریاییت...
ببین جسارت دل عاشقم را...
شنا ندانسته به آب زده ام و این یعنی حماقت شیرین عشق...
نگاهم کن... ورق بزن این پرده شب را... ببین حجم خالی سکوت مرا...
.............................................................................................
ر از حجم خالی سکوتم...
یک خط در میان این زندگی گم می شوم...
گوییا سرنوشت زندگی مرا کودکی بی سواد نگاشته است.
..پر از غلط ... پر از اشتباهات جوهری...
حتی اشک هایم نمی تواند پاکشان کند...
تو می دانی ته قصه من و دلم چه می شود؟
مث همه قصه ها آخری خوش دارد؟
یا اینکه با کلی سوال بی جواب به پایان می رسد؟
کاش می دانستم ته قصه ام را...
گم شده ام در لابلای این صفحات سیاه و سفید...
تند تند ورق بزن کتاب زندگیم را..
مرا نخوان فقط ورق بزن تا ناخوانده به پایان برسم...
می خواهم به آخر برسم...
خسته ام از این همه رازهای ندانسته...
مرا به پایان برسان ...مرا به پایان برسان
میزی برای کار کاری برای تخت
تختی برای خواب ..خوابی برای جان
جانی برای مرگ .مرگی برای یاد
یادی برای سنگ .........
این بود زندگی............................................