دلم میسوزد

و می سوزد دلم....

برای آنهایی که نفهمیدند مرا....

آنهایی که درد مرا بی پولی دانستند

و با اکراه سکوت سرد کاسه سفالیم را با زنگ آشنای سکه ای در هم شکاندند...

و همان سکه داغ ننگ همیشگی من شد...

آری می سوزد دلم ...

برای دردهایی که ناگفته ماند و مرا در خود سوزاند....

بی کسی ام را کسی نفهمید...

من تنهایی را همه کس و کارم دانستم...

چنگ زدم به رشته های نامریی اش...

و چه دردی است وقتی تنهایی تنها کس یک آدم است...

پروانه ها


حق با تو بود


می بايست می خوابيدم


اما چيزی خوابم را آشفته کرده است


در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام


با آن گيس های سياه و روز پريشانشان


کاش تنها نبودم


فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی ايد ؟


کاش تنها نبودی


آن وقت که می تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند


بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند


می دانی ؟


انگار چرخ فلک سوارم


انگار قايقی مرا می برد


انگار روی شيب برف ها با اسکی می روم و


مرا ببخش


ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟


می شنوی ؟


انگار صدای شيون می ايد


گوش کن


می دانم که هيچ کس نمی تواند عشق را بنويسد


اما به جای آن


می توانم قصه های خوبی تعريف کنم


گوش کن


يکی بود يکی نبود

زنی بود که به جای

آبياری گلهای بنفشه


به جای خواندن آواز ماه خواهر من است


به جای علوفه دادن به ماديان ها آبستن


به جای پختن کلوچه شيرين


ساده و اخمو


در سايه بوته های نيشکر نشسته بود و کتاب می خواند


صدای شيون در اوج است


می شنوی


برای بيان عشق


به نظر شما


کدام را بايد خواند ؟


تاريخ يا جغرافی ؟


می دانی ؟


من دلم برای تاريخ می سوزد


برای نسل ببرهايش که منقرض گشته اند


برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند


گوش کن


به جای عشق و جستجوی جوهر نيلی می شود چيزهای ديگير نوشت


حق با تو بود


می بايست می خوابيدم


اما مادربزرگ ها گفته اند


چشم ها نگهبان دل هايند


می دانی ؟


از افسانه های قديم چيزهايی در ذهنم سايه وار در گذر است


کودک


خرگوش


پروانه


و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که


بی نهايت
بار
در نامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نويسنده شان باشند


پروانه ها


آخ


تصور کن


آن ها در انديشه چيزی مبهم


که انعکاس لرزانی از حس ترس و اميد را


در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزديک می شوند


يادم می ايد


روزگاری ساده لوحانه


صحرا به صحرا


و بهار به بهار


دانه دانه بنفشه های وحشی را يک دسته می کردم


عشق را چگونه می شود نوشت


در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه


که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت


ديگر حتی فرصت دروغ هم برايم باقی نمانده است


وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش ميدادم که در آن دلی می خواند


من تو را


او را


کسی را دوست می دارم....................

دورویی ...

 

 به زدن نقاب های رنگارنگ و پنهان شدن پشت القاب ظاهری عادت کرده ایم ...

می ترسیم این نقاب بیفتد و دستمان رو شود...

دورویی و تزویر در خون ماست ...

از همان روزی که اشک هایمان را جای لبخند جا زدیم ...

از همان روزیکه دردرون می سوختیم و دم نمی زدیم ...

از همان روزیکه سکوت تنها جواب ما شد و در سایه راه رفتن تنها شگردمان  ...

دورویی را خوب به ما آموخته اند ... حتی آیینه ها هم ما را نمی شناسند ...

آیینه هم در مقابل این همه تزویر کم آورد ...

 فقط می توانم بگویم خدا به دادمان برسد ...

 

خسته ام

بیا و خط بزن هر واژه ای که مرا تداعی می کند...


بیا و در هم شکن لحظه ای که با یاد من می گذرد...


محو کن خیالم را در پس این بی رنگی...


حل کن احساس مرا در زلال چشمه...


گم کن پنجره نگاهم را... بگذار رها شوم...


نمی خواهم یاد من، مرا در ذهن کسی زنده کند....


می خواهم در سردی خاک گرمی این تن،


بمیرد... بمیرد... بمیرد...


...................................................................................


ببین مرا... 


ببین دست و پا زدنم را...


خود را به ندیدن مزن ای همزاد من...


می بینم غرق شدنم را در قعر نگاه دریاییت...


ببین جسارت دل عاشقم را...


شنا ندانسته به آب زده ام و این یعنی حماقت شیرین عشق...



نگاهم کن... ورق بزن این پرده شب را... ببین حجم خالی سکوت مرا...


.............................................................................................


ر از حجم خالی سکوتم...


یک خط در میان این زندگی گم می شوم...


گوییا سرنوشت زندگی مرا کودکی بی سواد نگاشته است.


..پر از غلط ... پر از اشتباهات جوهری...


حتی اشک هایم نمی تواند پاکشان کند...


تو می دانی ته قصه من و دلم چه می شود؟


مث همه قصه ها آخری خوش دارد؟


یا اینکه با کلی سوال بی جواب به پایان می رسد؟


کاش می دانستم ته قصه ام را...


گم شده ام در لابلای این صفحات سیاه و سفید...


تند تند ورق بزن کتاب زندگیم را..


مرا نخوان فقط ورق بزن تا ناخوانده به پایان برسم...


می خواهم به آخر برسم...


خسته ام از این همه رازهای ندانسته...


مرا به پایان برسان ...مرا به پایان برسان



میزی برای کار کاری برای تخت


تختی برای خواب ..خوابی برای جان


جانی برای مرگ .مرگی برای یاد


یادی برای سنگ .........


این بود زندگی............................................


                     

کجاست؟؟؟؟

 کجاست خیال های رنگ رنگی ام؟ 


پشت کدامین لحظه از زمان گم کردم دنیای ساده ی کودکی ام را؟


   کجاست ردپای خاطرات شیرین من بر ذهن تاریک زمان؟


 من خویشتن را گم کرده ام....


 کسی مرا در لابلای لحظه ای از زمان ندیده است؟


 کجاست خنده های از ته دلم؟


  من گم شده ام یا زمان ایستاده است؟


 کجای زندگی ایستاده ام که روح سرگردانم


در دست های لرزان خیال می لغزد 


  کجای زندگی ایستاده ام ؟


 که راه پس و پیش را نمی دانم؟


 احساس غریبی دارم.... احساس خط خوردن...


  احساس گم شدن و محو شدن... خدایا... نگاهم کن...


دست های خالی ام را ببین... 


 لرزش نگاهم را که دلواپسی در آن موج می زند، را نظاره کن...


 خدایا... راهم را نمی یابم...


چشم هایم را روشنی ده تا ببینم و احساس کنم...


از خ م

تنهایی

  من این تنهاییو ترجیح میدم به هرچیزی که دنیامو گرفته                

                                                                                                                 چه  کابوسی ازاین بدتر که امروز توی قلبت یکی جاموگرفته 

 

   مهم نیست کی تورو ازمن جدا کرد

 

              بذار هرکیو هرچی هست باشه

 

     مهم اینه که احساست تونسته

 

           باقلب سنگ اون هم دست باشه

 

   من احساساتمو تقدیم کردم

 

                      به اونی که منو باورنداره

 

   جلوی اشکامو میخوام بگیرم

 

                     اگه این بغض لعنتی بذاره

 

  چی ازدنیام به جامیمونه

 

        وقتی نگاهت با چشام حرفی نداره

 

  میترسم بشکنه این بغض سنگین

 

                   میترسم آخرش طاقت نیاره

 

  بامرگم یک قدم فاصله دارم

 

   بامرگم یک قدم فاصله دارم دیگه بسه

 

  منو ازما جدا کن

 

              به خاطر تو ازخودم گذشتم

 

   به خاطر خودت برام دعا کن

 

              به خاطر خودت برام دعا کن

 

                       (  الناز یوسفی)

بیکرانه

بر میگردم

با چشمانم

که تنها یادگار کودکی منند

آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟


بیکرانه:


در انتهای هر سفر

در آینه

دار و ندار خویش را مرور میکنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آینه بجز دو بیکران کران

بجز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام کجا؟

ندیده ای مرا؟

چشم به راه

وقتی آسمون تقاص غصشو از ما میگیره

             حتی احساس منوتو.توسکوت شب میمیره

وقتی حتی یه ستاره توی آسمون نداری

            تو بگو با چه امیدی پا رودلتنگی بذاری؟

تو گرفتار سکوتی من اسیر بی کسیها

    مثل قطره های موجیم وقتی آروم میشه دریا

واسه ما حتی ستاره رنگ چشماتو نداره

   سهممون از عشق و احساس گل زرد انتظاره

تودلامون خونه کرده حسی مثله حس دیدار

          ولی حرف رو لبامون همیشه خدا نگهدار

منو تو مثل ستاره زیر یک سقف اما دوریم

        برای به هم رسیدن چشم به راه یه عبوریم...........

گور عشق

ما بدهکاریم ؟
                     
                  به کسانیکه صمیمانه زما پرسیدند
                                                               
                              معذرت میخواهم چندم مرداد است؟

ونگفتیم.چونکه مرداد گورعشق گل خون رنگ دل ما بود.........


                                                        (حسین پناهی)

عشق بر باد رفته


 من تمام هستی ام رادر  نبرد باسرنوشت

                         در تهاجم بازمان آتش زدم.کشتم

من بهار عشق را دیدم ولی باورنکردم

                      یک کلام هیچ در جزوه هایم. ننوشتم

من زمقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم
               
                 تا تمام خوبها رفتند وخوبی ماند دریادم

من به عشق منتظر بودن همه صبر وقرارم رفت 

                             بهارم رفت. عشقم مرد. یارم رفت

 تقدیم به عشقی که به خاطرش  از همه چیزو کسم

 گذشتم
             اما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟      

fssavegvu2twmrbaisbb.jpg