یاده خاطرات گذشته
سلام به دوستان عزیزم بعد مدتها اومدم سرم بزنم به وبلاگمم خیلی خاطره ها برام زنده شد وخیلی دوستانمو گم کردم خوشحالم دوباره اینجا هستم وبازم مینویسم امیدوارم هرجا هستید خوش باشید❤
سلام به دوستان عزیزم بعد مدتها اومدم سرم بزنم به وبلاگمم خیلی خاطره ها برام زنده شد وخیلی دوستانمو گم کردم خوشحالم دوباره اینجا هستم وبازم مینویسم امیدوارم هرجا هستید خوش باشید❤
میخواهم برگردم به روزهای کودکی..
آن زمانها که پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطهى زمین، شــانههای پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانوهای زخمـیام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباببـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود!
سـرد اسـت و مـن تـنهایـم “
چـه جمـلـه ای !
پــــُر از کـلیـشه …
پـــُـر از تـهـوع …
جـای ِ گـرمی نـشستـه ای و می خـوانـی :
” ســرد اسـت “…
یـخ نمـی کنـی …
حـس نـمی کنـی …
کـه مـن بـرای ِ نـوشتـن ِ همیـن دو کلمـه
چـه سرمایـی را گـذرانـدم …
من دیگه خسته شدم بس که چشام خیسه و نم
خوب ببینم و بفهمم و بازم چیزی نگم
من دیگه بریدم از بس که شکستم از خودی
توی آیینه خیره شم بگم به چشمام چی شدی؟
خستهم از حرفای خوب و بی سر و ته، بیثمر
حسرت یه عمر رفته، عقدههای تازهتر
متنفرم از آدمای بیمغز و شلوغ
از کتابایی با اسمای قشنگ، متن دروغ
دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی
این بار ایستادم تا آخرش با کفش آهنی
بات میجنگم تا نگی ترسیده بود پیاده شد
بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد
همه از عشق میگن و باز آبروشو میبرن
عقل کل نشون میدن، از خودشون بیخبرن
مد شده حرفای پوچ و گنده و بی سر و دست
بگو تا کی باید این نمایشو دید و نشست
وقتی حتا نمیخوای بازی کنی بازیت میدن
حتا میخوای خودتم که باشی باز نمیذارن
همه میخوان اونی باشی که خیالشون میخواد
من دیگه داره از این بازی سیرک بدم میاد
هر چقد زانو زدیم، راه اومدیم دیگه بسه
هرچقد خرد شدیم و دم نزدیم دیگه بسه
عاشق و عارف و درویش و من و تو و خدا
رو به روت وایمیسیم و باهم میخونیم همصدا
دیگه نوبت توئه خسته شی دنیا بشکنی
این بار ایستادیم تا آخرش با کفش آهنی
بات میجنگیم تا نگی ترسیده بود پیاده شد
بس که پشت پا زدی گذشتن از تو ساده شد
یه لحظه بایست
این شعر دونفره است
تو آمدی و من حالا دوتا بال دارم
تو آمدی و من دیگر قدم زدن تویه خیابان ها برام سخت نیست
تو آمدی و حالااین شعر شب و روز است، که فرقی نمیکند
تو آمدی و حالا میشنوم و میبینم
همیشه آمدنت این همه زندگی بخش بوده؟؟!
حالا چشم هایم را میبندم
حالا راه برای تو باز است
حالا زندگی ایست میکند
میشه خدا رو حس کرد تو لحظههای ساده
تو اضطراب عشق و گناه بیاراده
بیعشق عمر آدم بیاعتقاد میره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق، عاشقتر از همیشه هر چی محال میشد، با عشق داره میشه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبهس
از لحظههای حوا، هوا میمونه و بس
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصهتو از نو نوشته باشه