مانیفست من

تو تنها آمدی 

 

یک روز هم تنها روی تنها

همه هستی در جنگ بهر پیروزی

همه تنها 

تو هم تنها

......

اگر فاتح اگر مغلوب 

 

اگر خالق اگر مخلوق

تو هستی خالق دنیای خود

تنها تویی مسئول

اگر زشت است یا زیبا

خراب است یا که هست آباد

همه نیک و بد عالم به دست توست

تو هستی خالق دنیا

.......

ادامه نوشته

رمان ویززز - هازارزه (جم)(قسمت اول)

رمان

ویزززز

هازارزه (جم)

ویزززز، ویززز، وی ززز

پشه‌اس، باید پشه باشه، توی این خراب شده هیچوخ شر پشه و مگس کنده نمی‌شه، هیچوخ، «وی ززز، وی ززز» یعنی چی عجب «پشه» سمجی، فقط همینو کم داشتم، «وی زز» کثافت، آنهان شرت کنده شد، بیشرفت «وی ززز، وی ززز» یعنی چی دوروس زدم روش، وی ززز، لامصب تا نزنه ول کن نیس، داره اعصابم می‌ریزه بهم، بیا بخور «وی ززز، وی ززز» یعنی چی خب بشین کوفت کن، «وی ززز، وی ززز» یعنی چی، چرا اینجوری می‌کنه پدرسگ نیم ساعته همینطور ویزویز می‌کنه «وی ززز، وی ززز»

ادامه نوشته

رمان خیالخوره - هازارزه (جم)(قسمت دوم)

 

زمانی من به سرزمین سرخ رسیدم که جنگس سخت بین دو قبیله سفید و سرخ دوباره پس از چند روز آتش بس در گرفته بود. قبل از این سفر من یکبار دیگر با قایق از این سرزمین گذشته بودم این سرزمین پر از رودخانه‌هایی است که آب سرخی در آن در جریان است. کسی سرآغاز سرخکوشی یا سرآغاز این آب‌ها که چون شراب هفت ساله و سرخ است را نمی‌داند. کسانی از پیشینیان که سر ماجراجویی داشتند در پی کشف کوه‌هایی رفتند که فکر می‌کردند در آن سرزمین باید زمستان‌ها برف‌های سرخ ببارد که آب رودهای سرزمین آنها را آب سرخ تشکیل می‌دهند اما هیچکدام از آن ماجراجوها از سفری که در پیش گرفته بودند نیز نکشتند حتی هیچکدام نشان و بقایایی از آنان نه در جنگل‌های سیاه و نه در دره‌ها و حتی در رودخانه‌ها اثری از جسدی یا لباسی و یا وسایلی که آنها همراه داشتند پیدا نشد.

ادامه نوشته

رمان خیالخوره - هازارزه (جم)(قسمت اول)

رمان خیالخوره

هازارزه (جم)

دردی از یک سانتی میانۀ زانوی پای راستم بالا می‌آمد. می‌خواستم به هر طریق پاهایم را دراز کنم. حس دوازدهم که ساحل را می‌دید، می‌توانست حدس بزند که در کنار دریا «کوسه‌ها» نشسته‌اند، سیگار در دست، گویی منتظرند تا اتفاقی که سالها پیش‌بینی کرده بودند، رخ بدهد. درد در میانۀ کاسۀ زانو، مانند باران پاییزی به دیوارهای رگهایم ضرباهنگی تند گرفته بود. رگها، چاله‌هایی پر آب که هی خالی و پر می‌شدند. چاله‌هایی با آب گل‌آلود که می‌شد خیال کرد پر ازتخم ماهی هستند و زیرخزه‌ها درهم می‌لولند. خارش لذتبخشی در زیر پوستم می‌دوید. میل به خارش روی بازوی راستم مرا وامی‌داشت تا دست چپم را دور سر بچرخانم تا به نقطۀ خارش برسانم؛ اگر می‌توانستم گوش چپم را با دست راستم بخارانم.

ادامه نوشته

بخش پایانی رمان وشیتان

يعني اون پدر سوخته حالا داره چه نقشه‌اي مي‌كشه، نكنه كار دستم بده؟ «جَم» آدم بيشرفيه... واسه معروف شدنم كه باشه خودشو به هر آب و آتیشي مي‌زنه. چيكار كنم... اگه قرار باشه كه من پيروز اين ميدون باشم بايد زودتر از اون شروع كنم. صددرصد به دنبال سرنخ‌هاي رمانه...

بخش نهم رمان وشیتان

- تو خيلي كثافتي، خيلي آشغالي، تو يه جانيِ پس فطرتي، مي‌فهمي؟ يه  جانيِ پست!

- يقه‌م رو ول كن! چي مي‌گي از چي حرف مي‌زني؟

- كثافت چرا اونو كشتي، چرا اونو كشتي، مگه قرار نبود...؟

 

بخش هشتم رمان وشیتان



- لباساي منو بيار!

- واسه چي؟

- مي‌خوام برم، دروس نيس اينجا باشم!

- نترس بابا كسي اينجا نمي‌ياد... بذار لباسات رو بشورم، تو هم راحت برو

بخواب... لااقل

سه چهار روز سر وكله ی كسي اينجا پيدا نمي‌شه...

بخش هفتم رمان وشیتان

بارون، انگاري سالهاس داره يك ريز بارون مي‌ياد. دارم ديوونه مي‌شم، مغزم داره مي‌تركه... چند تا قرص خوردم... اي خدا، خدا، فردا، فردا... هرگز فكر نمي‌كردم چشم به راه موندن اونم يه شب فقط يه شب انقدر دردناك باشه! اگه فردا موفق نشيم، اگه گير بيفتم، اگه سهراب رو بگيرن، اگه من حامله باشم؟ به چه روزي افتادم، به چه روزي! «برو بابا... بيا بريم خوش باشيم... مهتاب رو ببين... بگو بيا بريم اون دنيا... مي‌گه اومدم، نمي‌پرسه كجا! بابا پير مي‌شي، هيچكي نگات نمي‌كنه...» فكر بعدش رو كردي آره؟

باید امشب بروم خانه ی ماه

باید امشب بروم خانه ی ماه

 

 

باید امشب بروم خانه ی ماه

 

                              دلم امشب تنگ است

 

دیر زمانیست که دل، در را بسته به روی همه کس

 

                              باید حرفی بزند  

 

درد دل، درد رو درمان نکند، لااقل تسکینی است

 

                              باید امشب بروم خانه ی ماه

 

باید از ماه بپرسم، سبب اینهمه شب گردی چیست

 

                              یا رسیده است به جایی

 

یا امیدی دارد، که یک روزی به سر منزل مقصود رسد

 

                             دلم امشب تنگ است

 

و اگر وقت کنم می نشینم کنار باغچه

 

                             ازگل پیچک باغچه باید بپرسم

 

زیر باران ملایم، وقت دلتنگی ها ،گریه اش می گیرد

 

                            واگر گریه دوای درد دلتنگی هاست

 

پس چرا، من اینهمه غمگینم

 

دلم امشب تنگ است

 

                            باید حرفی بزند

 

درد دل، درد رو درمان نکند، لااقل تسکینی است

 

باید امشب بروم خانه ی ماه

 

بخش ششم رمان وشیتان

                                                                                                                                   سهراب!                                                                                                             

- چيه... بيدار شدي.... بابا چقدر مي‌خوابي؟

- من اينجا چيكار مي‌كنم؟

- چي؟ خونه مني ديگه!

- اينو كه مي‌دونم... تو اتاق خواب واسه چي؟

- خوابت مي‌اومد... اومدي دراز بكشي!

بخش پنجم  رمان وشیتان

 

           

- بله... اگه بخوايید تا شب آماده كنيم دير مي‌شه! يعني چي؟ من عمري با زن سروكار داشتم، كار من ايجاب مي‌كرده كه با زن‌ها سروكار داشته باشم، حتي از دكترا بدتر... چرا كه من مجبورم براي يه قالي دروس كردن دست كم يك ساعت توي خونه ی اونا باشم... خُب طبيعي‌ام هست كه روزا مردها خونه نيستن... از هر نوع زني رو كه بگيد ديدم ولي از اين نمونه خيلي كم هستن،

کتاب هازارزه (قصه ی من بوقلمون هستم -  بخش اول )

    " من بوقلمون  هستم "                                

من بوقلمون هستم؟ اینجا کجاست؟ پشت چشم های بسته ، راه افتادم دیدم پا هایم نمی آید. بی او کجا بروم.

دست هایم چسبیده به در راه که افتادم ، چشم هایم از حدقه بیرون زدند،پا به زمین کوبیدند(لجبازها) گفتند نمی آیند..

به راه افتادم ، بی خود رفتم و رفتم تا آب شدم.

بخش چهارم  رمان وشیتان

 

      

 

 

رفتم توي كوچه ديدم اي داد و بيداد. خلايق دور ور شتر جمع شدن و انگاري آدم فضايي ديدهاند. از ترس فوري برگشتم توي خونه!

- ببين، تو رو به جون هر كی دوس داري، اونو يه كاريش كن... داره آبرومو ميبره!

 

 

بخش سوم رمان وشیتان

 

  

 

- چند بار بگم، دوس داري دوباره بگم، آره دوست داري بگم؟ من از تو بدم مي‌ياد، همين! از همه چيزت بدم مي‌ياد، خوب شد؟

- فقط بلدي همينو بگي... فقط بلدي دل بشكني! چرا روزی هزار بار ميگي نمي‌خوامت... يه بارم بگو دوسِت دارم

 

بخش اول از رمان وشیتان



 
 
 
 
 
                                                           زندگی گل رنج است
                                                             هازارزه(جم)
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
- مستقيم؟
- بفرمایيد!
- آه خداي من خودشه؛  همون پسره‌س!
- بفرمایيد...
- مي‌بخشيد...
- بفرماييد خانم...
- آخه...
- آخه نداره، بفرماييد... مستقيم مي‌رم شما رو هم مي‌رسونم خانم… بفرمایيد!  اسمت چيه كوچولو؟
- نازي، آقا .
- چه اسم قشنگي، ولي به خوشگلي خودت نيس !
- مامان، مامان، اين دسته گل...
ادامه نوشته

ماکسیمای سفید(از مجموعه قصه های کوتاه)

  
** 
  
هر روز ساعت ده صبح، ماکسیمای سفید زیبا می آمد و از طول خیابان می گذشت و دلها به دنبال آرزوی تصاحب او به دنبالش به راه می افتادند و در آخر خیابان که ماکسیما می پیچید، دلهای عاشق، آه می کشیدند و میخکوب می شدند. 
کسی راننده ی ماکسیما را ندیده و یا نمی توانست ببیند و یا جرأت نگاه کردن به چشمان افسونگر آن جادوگر را نداشت... تا روزی جوانی که همه ی محل، او را می شناختند و از وضعیت نا به سامان او و خانواده اش خبر داشتند، بر سرِ چهار راه ایستاد و به همه ی اهل محل اعلام کرد: 
« امروز ماکسیما را تصاحب خواهم کرد!» 
  
همه ی اهل محل در دل و زیر لب زمزمه کردند: 
« آرزو بر جوانان... » 
  
ساعت ده، ماکسیما با همه ی شکوه و جلالش از دور می خرامید و پیش می آمد و مدل پایین ها به احترام یا از روی ترس، راه باز می کردند، تا رسید به سر چهار راه. 
  
دلهای مردم به حال جوان می سوخت، اما فرصتی بود تا داخل این زیبای پیر و جوان کُش را ببینند. 
جوان، وسط چهار راه ایستاد و راه عبور ماکسیما را بست. 
ماکسیما با دیدن او با غرور و تکبّر ایستاد، اما کسی از ماشین پیاده نشد... و شاید جوان لایق پاسخگویی نبود. 
جوان هر لحظه از این بی حرمتی عصبانی تر می شد، تا به جایی رسید که دست در جیب کرد و قمه اش را بیرون آورد. جمعیت حاضر قدمی عقب نشینی کردند،  اما ماکسیما گویی او را عددی به حساب نمی آورد. 
جوان نعره می زد و مبارز می طلبید... ولی ماکسیما، بیدی نبود که از این بادها... 
جوان که پیِ همه چیز را به تن مالیده بود و بعد از این چیزی برای زندگی کردن نداشت، درِب ماکسیما را باز کرد و خواست یقه ی ماکسیمایی را بچسبد، اما چشمانش کسی را ندید! 
دوباره!  نه... هیچکس درون ماکسیما نبود. 
  
 پشت فرمان نشست و رفت. 
  
  

قصه ی قوقولی قوقول برای سلامتی مضر است.(قسمت دوم)(از کتاب هازارزه)

بله باید به همه چیز شک کرد. تا دیروز دو دو تا می شد چهار تا

دیشب دانشمندی ثابت کرد دو دو تا چهار تا نمیشه...

این که چیزی نیست ما عمری نون مرد بودن خودمونو خورده بودیم و چه روز های خوشی هم داشتیم خوب مرد بودیمو همه کاره!

اما یک شیر پاک خورده البته از نوع همونیزه ثابت کرد که ما مرد نیستیم درسته که ما همه چیزه نر بودن را داشتیم ولی اون شیر نا پاک خورده ثابت کرد که مردی به شکل و اجزا نمیتونه باشه.


ادامه نوشته

کوه پیر

 

فردای آن روز تمام دخترانِ باکره، از خانه ها و پستوها همچون مور و ملخ بیرون ریختند و... به طرف کوه ... 
حتی نوزادانی که در دامن مادر شیر می خوردند و یا در رَحِم مادر بودند، سرِ جفتهایشان را با لثه هایشان بریده و عده ای از آنان نیز جفت را زیر بغل زده و چهار دست و پا به طرف کوه... 
روز بالا نیامده، اهالی ده، پی به فاجعه ای که رخ داده بود بردند. داشتند نابودی نسلشان را پیش چشم می دیدند. 
پیرانِ ده، به مشورت نشستند و یگدیگر را محاکمه کردند که چرا خواسته ی " کوهِ پیر " را برآورده نکرده اند. او قدرت سِحر خود را چنان به نمایش گذاشته و وحشت در تمام وجود اهالی ده چنان افتاده بود که هنوز ظهر نشده راضی بودند نه یکی بلکه ده ها دختر باکره را تقدیم " کوه­پیر " کنند. 
پیران به طرف کوه به راه افتادند. 
هنوز دختران به کوه نرسیده بودند که از طرف کوه پیام آمد« هرگز اهالی ده را نخواهد بخشید و در انتظار بلایای تازه تر باشند! » 
اهالی ده « بس کن» به ده برگشتند و ریش سفیدان«خفه شو» به شُور نشستند و به این نتیجه « گفتم بلند شو» تا بتوانند...« اینا واسه ی فاطی تنبون نمی شه!! »
 

 

 

عاشقانه های جوانی

      من کبوترسبزم آزادی ام را دوست می دارم

از آسمان خواب می بارد

و

باران افسانه ایست فراموش شده

******

 

چشمهایم در انتظار پیر شدند

موی سپید بلند

نگاه مرا ببین

      ********

 

به دروازه ی گلو ترسی مسلح نگهبان است

وصدایی عبوس        

به دیوارهای تن مشت می کوبد

تنی که باد خواب آورده

********

 

ادامه نوشته

قصه ی قوقولی قوقول برای سلامتی مضر است  ( از کتاب هازارزه)(قسمت اول)

کفتری سفید روی سیم خونه ی ما نشسته بود .من هم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسم!

فکر کردم نکنه یکی از رقیب های من باشه ؛که به شکل کفتر در اومده.

آخه این روزها موجودات،خیلی زود تغییر شکل میدن ؛طوری که نمیشه گرگ را از میش تشخیص داد.

همین دیروز بود که یکی از متدین ترین مرد محله ی ما که عمری پشت سرش قسم خورده بودیم، صبح زود؛ توی پارکینگ خونش ،توی ماشین خودش ،خفه شده بود ..اون هم لخت و عور ! 

تنها نه...بلکه با یک زن ...نه با زن محرم..بلکه با یک زن نامحرم...چه طوری ..خیلی ساده...یا به قول عیالش معجزه ای در کار بوده که دست این آقا را رو کنه.

هوا سرد بوده و آقا شیشه های ماشین را بالا کشیده و توی پارکینگ در بسته به قضای حاجت پرداخته و بالاخره هر دو در اثر دود و بی هوایی خفه میشن.

بله آقا، کار خدا بی حکمت نیست..

حالا چرا دست شما ها را رو نمیکنه ....حتما حکمتی در کاره...بله عزیز جان ،فکر نکن به آخر خط می رسید.

نه ....کور خوندید .سر یک پیچ که اصلا فکرش رو نمی کنید، یک مرتبه لباستون گیر می کنه به یک تار عنکبوت و لخت میشید .

اونوقت معلوم میشه اصلا شما ختنه نشدید...لا اله الا اله...

ادامه نوشته

مجموعه ی قصه های کوتاه


 
 
**
 
مرد سبز با سنگی در دست، در حال شکستن فندق وحشیِ بین انگشتهایش بود، که ناگهان فندق از دستش در رفت و سنگ روی دو انگشتش خورد. خون جاری شده در شیارهای سنگ به راه افتاد و حکاکیِ  در سنگ، کم کم شکل گرفت: مردی کوهی در حال شکستن فندق...
 
مرد سبز با دیدن حکاکی در سنگ، رو به آسمان کرد و با زبان خودش انگار کسی را خطاب قرار داد:
« هوکی کاکی کوکی »
« به معنای؛ زمان مرگ فرا رسیده»
 
هوکی تاکی به خون خیره شد و چشمهایش را روی هم گذاشت و به جانش گفت:
چشمهایم را که باز کردم دیگر تو را نبینم!
 
 
 
 
 
 
 
 

 
ادامه نوشته