**
هر روز ساعت ده صبح، ماکسیمای سفید زیبا می آمد و از طول خیابان می گذشت و دلها به دنبال آرزوی تصاحب او به دنبالش به راه می افتادند و در آخر خیابان که ماکسیما می پیچید، دلهای عاشق، آه می کشیدند و میخکوب می شدند.
کسی راننده ی ماکسیما را ندیده و یا نمی توانست ببیند و یا جرأت نگاه کردن به چشمان افسونگر آن جادوگر را نداشت... تا روزی جوانی که همه ی محل، او را می شناختند و از وضعیت نا به سامان او و خانواده اش خبر داشتند، بر سرِ چهار راه ایستاد و به همه ی اهل محل اعلام کرد:
« امروز ماکسیما را تصاحب خواهم کرد!»
همه ی اهل محل در دل و زیر لب زمزمه کردند:
« آرزو بر جوانان... »
ساعت ده، ماکسیما با همه ی شکوه و جلالش از دور می خرامید و پیش می آمد و مدل پایین ها به احترام یا از روی ترس، راه باز می کردند، تا رسید به سر چهار راه.
دلهای مردم به حال جوان می سوخت، اما فرصتی بود تا داخل این زیبای پیر و جوان کُش را ببینند.
جوان، وسط چهار راه ایستاد و راه عبور ماکسیما را بست.
ماکسیما با دیدن او با غرور و تکبّر ایستاد، اما کسی از ماشین پیاده نشد... و شاید جوان لایق پاسخگویی نبود.
جوان هر لحظه از این بی حرمتی عصبانی تر می شد، تا به جایی رسید که دست در جیب کرد و قمه اش را بیرون آورد. جمعیت حاضر قدمی عقب نشینی کردند، اما ماکسیما گویی او را عددی به حساب نمی آورد.
جوان نعره می زد و مبارز می طلبید... ولی ماکسیما، بیدی نبود که از این بادها...
جوان که پیِ همه چیز را به تن مالیده بود و بعد از این چیزی برای زندگی کردن نداشت، درِب ماکسیما را باز کرد و خواست یقه ی ماکسیمایی را بچسبد، اما چشمانش کسی را ندید!
دوباره! نه... هیچکس درون ماکسیما نبود.
پشت فرمان نشست و رفت.
+ نوشته شده در جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 9:23 توسط هازارزه ( جم )
|