زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

رسما از بزرگسالی استعفا میدهم!!!

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم

و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم

و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،

چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم

و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم

و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،

وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگها را،

جدول ضرب را و شعرهای کودکانه رایاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم

و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است

و می خواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،

نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از امتحانات ،

خبرهای ناراحت کننده و... می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،

به یک کلمه محبت آمیز،

به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
به دوستی،
و به . . .
 
این دسته کلیدم، کارت اعتباری و بقیه مدارک،

...مال شما...

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

یاد باد آن روزگاران یاد باد

بالاخره تموم شد! یکسال خستگی و استرس کار و آزمون ،تماس و جلسه

کانون قلمچی هم با تمام خوبی ها و بدی هایش با تمام دعواها،ناراحتی هایش و ضدحال ها و شوخی های همکاران و مدیرانش تمام شد.

دیگه نه ازصبح جمعه سحرخیزی خبری هست نه از شیفت های خسته کننده!

دیگه نه از بخش نامه های گاه و بیگاه خبری هست نه از تماس های وقت و بی وقت!

اما با آن همه سختی باز چه خوش بود آن دوران:

جشن هایش،پاداش بعد از جلساتش،صبحانه هایش و کل کل با همکاران و مراقب و مسئولانش!!!

چه خاطرات تلخی و شیرینی که تو این مدت تجربه نکردم! از کنسل شدن آزمون و جلسه به خاطر برق تا اذیت کردن های گاه و بیگاه من.

ولی چه زود گذشت آن دوران و حالا فقط از آن دوران یه سری خاطره و عکس بیشتر نمانده!

عکس هایی که هرکدام هزارتا حرف با خود دارند و می توانند ساعت ها تو را به خود مشغول کنند و حتی اشکت را در بیاورند.

اما حالا زمان خداحافظی فرارسیده!
خداحافظی از همکارانی که یکسال با هم خندیدیم،با هم ناراحت شدیم،از هم دلگیر شدیم،با هم قهر کردیم،با هم آشتی کردیم و ...
هرچه بود تمام شد و حال هرکس می رود سوی سرنوشت خویش...

جز خاطراتی که می ماند وبس.

یادمان باشد تا هستیم به یاد هم باشیم
موقع رفتن،فریاد هم صدایی نداره...



پی نوشت(1):بازم میگم هیچ وقت از تماس های وقت و بی وقت بعضی ها ناراحت نمی شدم.

پی نوشت(2): آزمونای فقط خوب بودن که تو سالن بود و بس. تو حوزه خودم که جز کار چیزی نبود.

پی نوشت(3):امیدوارم تمام کسانی که تو این یکسال باهم همکار بودیم در ادامه مسیر زندگی خود موفق باشند و به هرچه که می خواهند برسند.



بدرود...


دلگیرم

دلگیرم از دست خودم ....

دلگیرم از دست دنیای خودم.

دلگیرم از دور و وری هام تو دنیای خودم.

دلگیرم از خدای خودم.

دلگیرم از افرینش بی دلیل خودم.

دلگیرم از اینکه هیچ کس حرفم رو درک نمیکنه.

دلگبرم از بد رفتاری های قبلم که باعث شدن که کسی الانم رو درک نکنه.

دلگیرم از گذشته ی سیاه خودم که باعث شده

اطرافیام فکر کنن همه ی حرفام دروغه.

دلگیرم از این دوستی ها.

دلگیرم از این دلگرمی ها.

دلگیرم از این زندگی بی وجود.

دلگیرم از عشقی که توی زمین نمیشه دنبالش گشت.

دلگیرم از نوروزی بدتر از دیروز.

دلگیرم از عشق و وابستگی بی مورد به تو.

دلگیرم از این دریای آبی.

دلگیرم از ندیدنت که برام سنگیم تموم شه.

دلگیرم از این که دلی بره آدم نمونده باشه.

دلگیرم از حرف های بی دلیلی که بهم میبافم.

دلگیرم از این بی سرو سامانی ها.

دلگیرم ازاین عشق رو به زوال.

دلگیرم از استعدادی که تلف شد.

دلگیرم از ادبی که به بی ادبی کشیده شد.

دلگیرم از احترامی که زیر پا له شد.

دلگیرم از زخم زبون های بی مورد.

دلگیرم از این دلگیری های بی مورد.

دلگیرم از ....

اره خیلی بد جور دلگیرم
...

قصه ما سر رسید...

قصه ما به سر رسید.....

به اشتبــــــاه...!


این واژه ها به من که می رسند


قصه تمام

نمی شود که همین جوری دست از سر تو بردارم

و یک نقطه و دیگر هیچ؟!

می خواهم از قصه ای بگویم که

 از ابتدا با نگاهی ناپایدار آغاز شد،

نگاهان بی قراری که

 سوسوی آخرش دستان تو را تکان می داد

و بدرقه ی راهم بود..

چشمان بی قرارم به اشتباه با نگاهان مشتاق تو

گره خورد و قصه ساز من و تو شد.

قصه ای که نزدیک هوای تو نبود،

قصه ای که نزدیک دست های تو نبود.

با تصویری که از تو در گوشه ی ذهنم داشتم

به خانه برگشتم

برگشتم و

 هوای تو دست از سر من بر نمی دارد،

من به اشتباه عـــاشق شدم...!

همیشه

با چشمانی بسته به لحظه ای فکر میکنم

که نگاهمان به اشتباه با یکدیگر

گره خورد...

این قصه تمام نشده است،

ولی من به پایان

رسیـــــده ام...!

همه چی تمام

http://www.pic.iran-forum.ir/images/bcegijbim0ixdbv6zb08.jpg


پشیمانم که چرا احساسم را بیان کردم دیگر

نه به دیروزهایی که بودی فکر میکنم

نه به روزهایی که شاید بیایی...

میخواهم زندگی کنم!!!

خواستی باش خواستی نباش...



آنقدر زیبا دوستت داشتم که باورت نمی شد !!!!

آنقدر که در بهت و ناباوری گفتی ...

همه چیز را فراموش کن !

حال آنقدر زیبا و ساده...

همه چیز را فراموش کرده ام.....

که باورت نمیشود !!!.....


دیگه خسته شدم...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بزرگترین اشتباه

وقتی گریه کردیم گفتند بچه است

وقتی خندیدیم گفتند دیوانه است

وقتی جدی بودیم گفتند مغرور است

وقتی شوخی کردیم گفتند سنگین باش

وقتی سنگین شدیم گفتند افسرده است

وقتی حرف زدیم گفتند پر حرف است

وقتی ساکت شدیم گفتند عاشقه

حالا که عاشقیم میگن اشتباهه....


اگه تورو خواستن اشتباهه

اگه باتوبودن اشتباهه

اگه عاشق توبودن اشتباهه

اگه واسه تومردن اشتباهه

پس توبهترین و قشنگترین اشتباه زندگی من هستی

خداحافظ بانو یا احساس

سلام بانو

این روزها که می گذرد بهترم از تمام روزهای گذشته..فشارها،هر چند موقتی، برداشته شده اند و فرصت نفس کشیدن به من ارزانی داشته اند.آن تب و تابها و التهابهای اولیه ی من در برخورد با تو که گذشت باز مثل عادت همیشه ی این سالها رخوت و بی تفاوتی حسی بود که در من جوانه زد و همچنان مثل همه ی ماجراهای تقریبا مشابه-تو بگو خفیف تر- پشیمانی و به مسخره گرفتن تفکرات پیشین و باور این که احساس من به تو هوسی بوده زودگذر یا جوی یا سوء تفاهمی یا عش...کافیست...رهایم که کنی تا صبح می توانم برایت کلمه قطار کنم..

همین می شود که مطابق معمول تو را وارد دایره ی دوستان می کنم و سعی می کنم مثل یک دوست نه یه خواهر با تو صمیمی باشم و شوخی کنیم و بخندیم و از لحظاتی که هستیم لذت ببریم و بعد هم که رفتی...هیچ دیگر.رفته ای تا فردا...مثل همه ی انشانهای پیش از تو...مثل بقیه ی آدمهای دنیا...مثل تمام آدمهای پیشنهادهای دوستان و همه ی آشناییهای خودم در تمام این  یک سال...

حالا این روزها دوباره آفتاب همان آفتاب همیشگی شده و هر روز خیلی معمولی طلوع می کند و مسیری در آسمان می پیماید و شب که می شود خیلی کلیشه ای غروب می کند،بی آنکه روزها طعمی دیگر داشته باشند.
بی آنکه دلم بلرزد و هیجان پنهان کردنش چالشی باشد برای این روزهای عادی متوالی.می بینی بانو؟همه چیز مثل سابق شده.نه من دیگر برای رسیدن به تو نقشه می کشم نه دیگر حتی فکر تو آزارم می دهد...من،منِ سابقم و تو هم برای من میم(یا ی یا ه یا...لعنت...هر حرفی که می خواهی بگذار اینجا)  و نه بانو...فقط...فقط در این میان مطلب کوچکی آزارم می دهد.این که هرگاه با تو حرف می زنم.مثلا همین امروز هم...دلم می گیرد...دلم می گیرد که تو هستی و من هستم و بانویی نیست...


و چقدر این روزها دلم سرشار احساس بی مخاطب است و خودم خالی  از احساس...

کات..

تنهایی...



خواستم خاطرم را با عشقی پاک صیقل دهم

تا پریشانی هایم تسکین یابد

و بر باغچه زندگی گلهای یاس سپید را آبیاری کنم؛

خواستم گلبرگ های احساسم را با عطر زندگی آشتی دهم

تا تکیه گاهی امن و ابدی برای روزای سرد زندگی مهیا کنم

ولی افسوس ...