زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

لعنت به این زندگی...

پیشه ام نقاشیست:
گاه گاه قفسی میسازم با رنگ؛ میفروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانیست
دل تنهاییتان تازه شود.

چه خیالی، چه خیالی، … میدانم
پرده ام بیجان است.
خوب میدانم، حوض نقاشی من بی ماهیست.

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچ های غربت؟

من نمیدانم
چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید با زن خو-اب-ید.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است.


حرف دل سهراب بود. حرف دل من این است: لعنت به شقایق، لعنت به نیلوفر، لعنت به من، لعنت به زندگی.


لعنت به من 

لعنت به زندگی که با حضورم مسموش کردم 

لعنت به من 

لعنت به خواسته های من  

لعنت به من

لعنت به دوست داشتن هایم  

لعنت به من

لعنت به شیوه ی فکر و رفتارم  

لعنت به من 

لعنت به خلق و خویم  

لعنت به من 

لعنت به مهربانی های بی جایم  

لعنت به من

لعنت به اخلاقهای کوفتی و  بدم 

لعنت به من 

لعنت به من 

لعنت به من

لعنت به من

جملاتی آموزنده برای اندیشیدن


1.  همیشه حرفی را بزن که بتوانی بنویسی، چیزی را بنویس که بتوانی امضایش کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی پایش  بایستی.

2.  آنانکه تجربه‌های گذشته را به خاطر نمی‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.

3.  وقتی به چیزی می‌رسی بنگر که در ازای آن از چه گذشته‌ای.

4.  آدم‌های بزرگ شرایط راخلق می‌کنندو آدم های کوچک از آن تبعیت می‌کنند.

5.  آدم‌های موفق به اندیشه‌هایشان عمل می‌کنند اما سایرین تنها به سختی انجام آن می‌اندیشند.


6.  گاهی خوردن لگدی از پشت، برداشتن گامی به جلو است.

7.  هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قایل نیست دل نبند.

8.  همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت می‌دهد

به راحتی دل بکنی


9.  به کسانی که خوبی دیگران را بی‌ارزش یا از روی توقع می‌دانند، خوبی نکن و اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش.

10. قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

11. هرگاه با آدم‌های موفق مشورت کنی شریک تفکر روشن آنها خواهی بود.

12. وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد.

13. به خودت بیاموز هرکسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

14. هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه‌ای می رسی که زندگیت را روشن می‌کند.

15. هرگاه نتوانستی اشتباهی را ببخشی آن از کوچکی قلب توست،

نه بزرگی اشتباه.


16. عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار را در نظر بگیری.

17. آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهایی را که باز می‌شوند، نبینی

18. تملق کار ابلهان است.

19. کسی که برای آبادانی می‌کوشد جهان از او به نیکی یاد می کند.

20. آنکه برای رسیدن به تو از همه کس می‌گذرد عاقبت روزی تو را تنها خواهد گذاشت.

21. نتیجه گیری سریع در رخدادهای مهم زندگی از بی‌خردی است.

22. هیچ گاه ابزار رسیدن به خواسته دیگران نشو.

23. از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کنی.

24. دوست برادری است که طبق میل خود انتخابش می‌کنی .


شما به کدام جمله اعتقاد بیشتری دارید و به آن رسیدید؟


فرستنده: maryamm39


کودکی

کــــــودکـــــی

وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پر...نده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته

فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند

وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی

دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !

وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند

آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب راهم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !

وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !

ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود.

آره عزیز، اون زمون غم بود ولی کم بود…


به قول یکی از دوستام که می گفت: بچه که بودم غم بود، ولی کم بود! راست می گفت.تموم دغدغه ی زندگیمون این بود که ساعت 3 بشه و یه طوری از خواب ظهر جیم بزنیم و بریم تو کوچه و توپ رو برداریم و تا بعد از ظهر بزنیم تو سر و کله ی رفقا! اون زمونا فیفا و کال آف دیوتی نبود، نهایتش آتاری داشتیم و اون بازی هواپیمای معروفش با دسته ی خلبانی…شکر خدا هیچ وقت هم این دسته ی آتاری ما سالم نبود و همیشه یه مشکلی داشت لامصب! دختر بچه ها چادر سفید مامانشون رو می پیچوندن و میومدن جلو در خونشون و با یکسری از ظروف مخصوص پلاستیکی و کوچولو با هم دیگه خاله بازی می کردن، اون اجاق گازشون رو خیلی دوست داشتم ولی هر وقت میرفتم یکم بگیرم ازشون بازی کنم، پسر بودنم رو میزدن تو سرم و تهدیدم می کردن به اینکه الان می ریم به مامانت می گیم که مارو اذیت می کنی، منم در همون لحظه فرار رو برقرار ترجیح می دادم!
عجب دورانی بود! در به در دنبال یه تیکه گچ می گشتیم تا یه لی لی هشتایی بکشیم و یه پایه پیدا کنیم بیاد باهم بازی کنیم، اصل سنگ لی لی هم سنگ مر مر بود ولی بدبختی خیلی نایاب بود.یکم که سر و صدامون می رفت بالا خانم همسایه میومد بیرون و شلنگ رو می گرفت رو لی لیی که کشیده بودیم و در کمال نامردی پاکش می کرد.بی معرفت!
یه مدت زده بودیم با دو سه تا از بچه های محل تو کار کاسبی، جلو در خونمون یه جعبه چوبی میذاشتیم و روش چند تا آدامس و بادکنک و شانسی می فروختیم! دلمون طاقت نمیاورد و شانسی ها رو تا آخر شب خودمون باز می کردیم و هر چی توش در میومد رو می خوردیم! خیلی حال می داد.بعضی وقتا هم یه ظرف پلاستیکی که قدیما توش روغن می ریختن رو برمی داشتیم و توش رو پر از قطاب می کردیم و تو کوچه ها راه میفتادیم و داد می زدیم بدو قطابیه قطاب! تا پول خود قطاب ها در میومد بقیش رو خودمون می خوردیم، اون آرد ته سطل روغن چقدر خوشمزه بود! هنوز طعمش زیر زبونمه.یک نوع بامیه هم بود به نام بامیه سری، میکشیدی میومد بالا و از هرجا که می شکست باید می خوردی، چقد واسه اونا کلک سوار می کردم!
یکی از اساسی ترین مشکلاتمون پیدا کردن جایی واسه فوتبال بازی کردن بود.هر جا می رفتیم همسایه میومد بیرون و نمی ذاشت جلو خونشون بازی کنیم.ما هم با کمال سماجت همونجا بازی می کردیم و بدبختی اینجا بود که توپمون سوت می شد تو خونه ی همسایه! نامردا یا پنچرش می کردن یا از پس دادنش امتناع می کردن! اونم توپ دولایمون رو که با هزار زحمت لایه اش کرده بودیم!
شب که می شد بازی همیشگی قایم با شک بود. همیشه از اینکه من گرگ بشم فراری بودم و با هزار تا جرزنی و دغل بازی کاری می کردم که گرگ نشم! همیشه هم می رفتم آخرین نفر سک سک می کردم که بقیه که گرگ پیداشون کرده بود آزاد بشن! چقدر پلید!
تیله بازی می کردیم و همیشه یه گونی تیله داشتم! دست تیلم یه تیله ی عجیب غریب سه پر بود که شکلش به همه چی شبیه بود جز تیله! انقد هم باهاش خوب می زدم که همه جاش شکسته شکسته شده بود.چه بازی های جالبی می شد بکنی، یکی جمع، دماغ، مات، کله :)
بازی ها و دغدغه های دیگه هم بود، بالا بلندی، هفت سنگ،خر پلیس، گانیه! و گرگم به هوا، این آخریا دکتر بازی هم باب شده بود!
اون موقع ها دغدغه ای به نام جود نداشت، اصلن نمی دونستیم دغدغه عنی چه! لذت فقط تو کوچه بود...
حالا می شینیم دم از امپریالیسم و سوسیالیسم و مارکسیسم و هرازتا کوفت و زهرماریسم دیگه میزنیم و تنها چیزی که وجود داره غمه.خنده دیگه خیلی سخت می شینه رو لبها. اون زمون یادمه سر کلاس معلم به جای شما می گفت تو می زدیم زیر خنده.اون زمون از دی جی مون خبری نبود، نهایت کارتونی که برامون پخش می کردن گالیور و باخانمان و بچه های مدرسه ی والت بود، سریال هم چاغ و لاغر! چیزی به نام اینترنت اون موقع ها مثل اختراع هواپیما توسط برادران رایت بود. اون موقع ها چت رومی وجود نداشت که بری بشینی توش صحبت کنی یا سایت اجتماعی که توش مطالبت رو به اشتراک بذاری.نهایت اشتراک گذاری مبادله ی نامه های عاشقانه با دختر یا پسر همسایه بود.اونم از شانس بد ما ننه بابامون می فهمیدن و دو سه روزی تو زیرزمین خونه زندانیمون می کردن تا عشق و عاشقی از سر و کلمون بیفته.آره کل دغدغمون این بود که از یه فرصت استفاده کنیم و نامه رو بندازیم تو کیف مدرسه اش.جالب بود! موبایلی در کار نبود ولی جواب نامه یه طوری به دستمون می رسید.همیشه پای یه واسطه در میان بود. یه واسطه ی مهربون که کارش رو با یه آبنبات چوبی یا آدامس به خوبی انجام می داد.کبوتر نامه رسون مهربون.
گفتم آدامس یاد عکس های فوتبالی آدامسها افتادم که کلکسونشون رو جمع می کردیم و میرفتیم با بچه ها عکس بازی می کردیم، فک کنم اسم بازیش برگردون بود، عکسها رو می ذاشتیم رو هم با دست میزدیم روشون و هرچی برمیگشت واسه ما می شد.یک سری از عکسها هم بود که خیلی نایاب بود و اگه از تو آدامس درمیومد می شد با 10 یا 15 تا عکس دیگه عوضشون کرد!
یادمه دمپایی هام که پاره می شد دور نمی انداختمشون و منتظر می شدم این آقای دمپایی پاره بیار جوجه ببر بیاد تا ازش جوجه بگیرم، دیگه نمیاد از اینا!
آره عزیز، اون زمون غم بود ولی کم بود...

داری میری؟؟؟


داری میری نمیدونی یکی اینجا گرفتاره

یکی اینجاست نمیدونی فقط بر تو امید داره


داری میری نفهمیدی که من حرفام یه خواهش بود

داری میری نمیدونی صدای تو امیدش بود


داری میری امیدوارم که خیلی زود تو برگردی

داری میری نبینم که تو تنهایی سفر کردی

عاشقش بودم عاشقم نبود


وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود حالا می فهمم که چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست .

همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند .

و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم . 

از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست .

هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما .

و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن . 

و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم . هنر نبودن دیگری !


یادم باشد

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
وتنها دل ما دل نیست
یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب
دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم
یادم باشد باید در برابر فریادها سکوت کنم
و برای سیاهی ها نور بپاشم
یادم باشد از چشمه درسِِ خروش بگیرم
و از آسمان درسِ پـاک زیستن
یادم باشد سنگ خیلی تنهاست ...
یادم باشد باید با سنگ هم لطیف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند
یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام ... نه برای تکرار
اشتباهات گذشتگان
یادم باشد زندگی را دوست دارم
یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی
قربانگاه می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پی ببرم
یادم باشد می توان با گوش سپردن به آواز شبانه ی دوره گردی که از سازش
عشق می بارد به اسرار عشق پی برد و زنده شد
یادم باشد معجزه قاصدکها را باور داشته باشم
یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی هر کس فقط به دست دل خودش باز می شود
یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم را پنهان نکنم تا تنها نمانم
یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم
یادم باشد از بچه ها میتوان خیلی چیزها آموخت
یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم
یادم باشد زمان بهترین استاد است
یادم باشد قبل از هر کار با انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با مشت برفرقم نکوبم
یادم باشد با کسی انقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود
یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود
یادم باشد قلب کسی را نشکنم
یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد
یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم
یادم باشد امید کسی را از او نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد
یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست
یادم باشد که ادمها همه ارزشمند اند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند
یادم باشد زنده ام