زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

آره عزیز، اون زمون غم بود ولی کم بود…


به قول یکی از دوستام که می گفت: بچه که بودم غم بود، ولی کم بود! راست می گفت.تموم دغدغه ی زندگیمون این بود که ساعت 3 بشه و یه طوری از خواب ظهر جیم بزنیم و بریم تو کوچه و توپ رو برداریم و تا بعد از ظهر بزنیم تو سر و کله ی رفقا! اون زمونا فیفا و کال آف دیوتی نبود، نهایتش آتاری داشتیم و اون بازی هواپیمای معروفش با دسته ی خلبانی…شکر خدا هیچ وقت هم این دسته ی آتاری ما سالم نبود و همیشه یه مشکلی داشت لامصب! دختر بچه ها چادر سفید مامانشون رو می پیچوندن و میومدن جلو در خونشون و با یکسری از ظروف مخصوص پلاستیکی و کوچولو با هم دیگه خاله بازی می کردن، اون اجاق گازشون رو خیلی دوست داشتم ولی هر وقت میرفتم یکم بگیرم ازشون بازی کنم، پسر بودنم رو میزدن تو سرم و تهدیدم می کردن به اینکه الان می ریم به مامانت می گیم که مارو اذیت می کنی، منم در همون لحظه فرار رو برقرار ترجیح می دادم!
عجب دورانی بود! در به در دنبال یه تیکه گچ می گشتیم تا یه لی لی هشتایی بکشیم و یه پایه پیدا کنیم بیاد باهم بازی کنیم، اصل سنگ لی لی هم سنگ مر مر بود ولی بدبختی خیلی نایاب بود.یکم که سر و صدامون می رفت بالا خانم همسایه میومد بیرون و شلنگ رو می گرفت رو لی لیی که کشیده بودیم و در کمال نامردی پاکش می کرد.بی معرفت!
یه مدت زده بودیم با دو سه تا از بچه های محل تو کار کاسبی، جلو در خونمون یه جعبه چوبی میذاشتیم و روش چند تا آدامس و بادکنک و شانسی می فروختیم! دلمون طاقت نمیاورد و شانسی ها رو تا آخر شب خودمون باز می کردیم و هر چی توش در میومد رو می خوردیم! خیلی حال می داد.بعضی وقتا هم یه ظرف پلاستیکی که قدیما توش روغن می ریختن رو برمی داشتیم و توش رو پر از قطاب می کردیم و تو کوچه ها راه میفتادیم و داد می زدیم بدو قطابیه قطاب! تا پول خود قطاب ها در میومد بقیش رو خودمون می خوردیم، اون آرد ته سطل روغن چقدر خوشمزه بود! هنوز طعمش زیر زبونمه.یک نوع بامیه هم بود به نام بامیه سری، میکشیدی میومد بالا و از هرجا که می شکست باید می خوردی، چقد واسه اونا کلک سوار می کردم!
یکی از اساسی ترین مشکلاتمون پیدا کردن جایی واسه فوتبال بازی کردن بود.هر جا می رفتیم همسایه میومد بیرون و نمی ذاشت جلو خونشون بازی کنیم.ما هم با کمال سماجت همونجا بازی می کردیم و بدبختی اینجا بود که توپمون سوت می شد تو خونه ی همسایه! نامردا یا پنچرش می کردن یا از پس دادنش امتناع می کردن! اونم توپ دولایمون رو که با هزار زحمت لایه اش کرده بودیم!
شب که می شد بازی همیشگی قایم با شک بود. همیشه از اینکه من گرگ بشم فراری بودم و با هزار تا جرزنی و دغل بازی کاری می کردم که گرگ نشم! همیشه هم می رفتم آخرین نفر سک سک می کردم که بقیه که گرگ پیداشون کرده بود آزاد بشن! چقدر پلید!
تیله بازی می کردیم و همیشه یه گونی تیله داشتم! دست تیلم یه تیله ی عجیب غریب سه پر بود که شکلش به همه چی شبیه بود جز تیله! انقد هم باهاش خوب می زدم که همه جاش شکسته شکسته شده بود.چه بازی های جالبی می شد بکنی، یکی جمع، دماغ، مات، کله :)
بازی ها و دغدغه های دیگه هم بود، بالا بلندی، هفت سنگ،خر پلیس، گانیه! و گرگم به هوا، این آخریا دکتر بازی هم باب شده بود!
اون موقع ها دغدغه ای به نام جود نداشت، اصلن نمی دونستیم دغدغه عنی چه! لذت فقط تو کوچه بود...
حالا می شینیم دم از امپریالیسم و سوسیالیسم و مارکسیسم و هرازتا کوفت و زهرماریسم دیگه میزنیم و تنها چیزی که وجود داره غمه.خنده دیگه خیلی سخت می شینه رو لبها. اون زمون یادمه سر کلاس معلم به جای شما می گفت تو می زدیم زیر خنده.اون زمون از دی جی مون خبری نبود، نهایت کارتونی که برامون پخش می کردن گالیور و باخانمان و بچه های مدرسه ی والت بود، سریال هم چاغ و لاغر! چیزی به نام اینترنت اون موقع ها مثل اختراع هواپیما توسط برادران رایت بود. اون موقع ها چت رومی وجود نداشت که بری بشینی توش صحبت کنی یا سایت اجتماعی که توش مطالبت رو به اشتراک بذاری.نهایت اشتراک گذاری مبادله ی نامه های عاشقانه با دختر یا پسر همسایه بود.اونم از شانس بد ما ننه بابامون می فهمیدن و دو سه روزی تو زیرزمین خونه زندانیمون می کردن تا عشق و عاشقی از سر و کلمون بیفته.آره کل دغدغمون این بود که از یه فرصت استفاده کنیم و نامه رو بندازیم تو کیف مدرسه اش.جالب بود! موبایلی در کار نبود ولی جواب نامه یه طوری به دستمون می رسید.همیشه پای یه واسطه در میان بود. یه واسطه ی مهربون که کارش رو با یه آبنبات چوبی یا آدامس به خوبی انجام می داد.کبوتر نامه رسون مهربون.
گفتم آدامس یاد عکس های فوتبالی آدامسها افتادم که کلکسونشون رو جمع می کردیم و میرفتیم با بچه ها عکس بازی می کردیم، فک کنم اسم بازیش برگردون بود، عکسها رو می ذاشتیم رو هم با دست میزدیم روشون و هرچی برمیگشت واسه ما می شد.یک سری از عکسها هم بود که خیلی نایاب بود و اگه از تو آدامس درمیومد می شد با 10 یا 15 تا عکس دیگه عوضشون کرد!
یادمه دمپایی هام که پاره می شد دور نمی انداختمشون و منتظر می شدم این آقای دمپایی پاره بیار جوجه ببر بیاد تا ازش جوجه بگیرم، دیگه نمیاد از اینا!
آره عزیز، اون زمون غم بود ولی کم بود...

نظرات 1 + ارسال نظر
تمنا 18 اردیبهشت 1390 ساعت 15:41

salaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaaam
dige tond tond peygire weblogetam!
mikham bebinam sare gholet hasti? ama zaheran ghole mardunat yadet raft!

سلام

به تاریخش نگاه کن ماله قدیمه
برا وبلاگ قول ندادم گفتم سعی میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد