زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

مدت زمان عمر ما...(داستان)

اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالاً در حوالی خراسان) حمله می کند، با کمال تعجب مشاهده می کند که دروازه آن شهر باز می باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود، مردم زندگی عادی خود را ادامه می دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که صدای سم اسبان لشکر او به گوش می رسید عده ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می شدند و بقیه به خانه ها و دکان ها پناه می بردند، ولی این جا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می گذارد و می گوید: من اسکندر هستم!

مرد با خونسردی جواب می دهد: من هم ابن عباس هستم!

اسکندر با خشم فریاد می زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی ترسی؟

مرد جواب می دهد: من فقط از یکی می ترسم و او خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می پرسد: پادشاه شما کیست؟

مرد می گوید: ما پادشاه نداریم!

اسکندر با خشم می پرسد: رهبرتان، بزرگتان؟!

مرد می گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می کنند. در میانه راه؛ با حیرت به چاله هایی می نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود. لحظاتی بعد به قبرستان می رسند، اسکندر با تعجب نگاه می کند و می بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد. ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می نشیند، با خود فکر می کند این مردم حقیقی اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفید ده می رسد و می بیند پیرمردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده ای به دور او جمع هستند. اسکندر جلو می رود و می گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیرمرد می گوید: آری، من خدمتگزار این مردم هستم!

اسکندر می گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده و می گوید: خب بکش، خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!

اسکندر می گوید: پس تو را نمی کشم تا به خدایت ثابت کنم عمر تو در دست من است.

پیرمرد می گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بارگناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سردرگم و متحیر می گوید: ای پیرمرد من تو را نمی کشم،‌ ولی شرطی دارم.

پیرمرد می گوید: اگر می خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی پذیرم.

اسکندر- ناچار و کلافه- می گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از این جا می روم. پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه به قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می گوید : علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می آییم، به خود می گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیرخاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می باشد!

اسکندر می پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می رسد، به کنار بستر او می رویم و خوب می دانیم که در واپسین دم حیات، پرده هایی از جلوی چشم انسان برداشته می شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست! از او چند سوال می کنیم:

-        چه علمی آموختی؟ و چقدر آموختن آن به طول انجامید؟

-        چه هنری آموختی؟ و چقدر برای آن عمر صرف کردی؟

-        برای بهبود معاش و زندگی مردم چقدر تلاش کردی؟ و چقدر برای آن وقت گذاشتی؟

او که در حال احتضار است، مثلاً می گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز نیم ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شب مقداری نان برای همسایه ام که می دانستم گرسنه است خریدم، پنهانی به در خانه اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می مرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته محاسبه کرده و روی سنگ قبرش حک می کنیم. یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه و روی سنگ قبرش حک می کنیم و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و مثلاً حک می کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی برخود می گیرد که بر سه بستر علم، هنر و مردم مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی برآن نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام کشیده و به لشکر خود دستور می دهد: هیچ گونه تعدی به مردم نکنند و به پیرمرد احترام می گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می رود!

خب حالا کمی فکر کنید:

اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر شما چه خواهند نوشت؟

نظرات 6 + ارسال نظر
شقایق 14 تیر 1390 ساعت 17:40 http://lifestoriess.blogfa.com/

سلام دادایوسف
شما مال قائمشهرین؟

راستی آهنگای قشنگی گذاشتی برای وبلاگت
حال کردیم
راستی میتونی برام همشونو ایمیل کنی?
ببخشیدا

سلام
آره مال قائم شهرم چطور؟
مرسی.
باشه در اولین زمان میل می کنم.

sARA 15 تیر 1390 ساعت 13:31 http://KERANK76.BLOGFA.COM

jilam man bade modat ha omadam halam apam bodo bia

آخی به سلامتی امتحانا تموم شدن؟

رها 15 تیر 1390 ساعت 16:04 http://www.sayeye-setare.blogfa.com

سلام داداشی
ازم ناراحت نشیا... ولی از وقتی با اسم "دادا یوسف بامعرفت" لینکت کردم، بی معرفت شدی... دیگه بهم سر نمیزنی...

باشه داداش یوسف...
هرطور دوست داری....

شرمنده عجیب درگیر امتحانات بودم
اصلا وقت انچنانی نداشتم!!!

رها 15 تیر 1390 ساعت 16:08 http://www.sayeye-setare.blogfa.com

راستی
شاید روی سنگ قبر من بنویسن:
"رها اصلا زندگی نکرد! و مرد...!!"

کی گفته مردی!
زنده ای تا ابد در دله ما

رها 16 تیر 1390 ساعت 09:48 http://www.sayeye-setare.blogfa.com

چرا این حرفو میزنی داداش یوسف؟؟؟
آخه مگه میشه خدا به حرف بنده هاش گوش نده؟؟؟
اونم خدایی که عاشق تک تک ماهاست....

داداشی تو که اون متن قشنگ آخرین رفیق و نوشتی چرا اینجوری فکر میکنی؟؟؟

میدونی چیه؟؟؟ ایراد ما آدما اینه که وقتایی که باید صبور باشیم نیستیم... وقتی یه حاجتی داریم و دیر بهش میرسیم فکر میکنیم خدا باهامون قهر کرده و صدامونو نمیشنوه....

داداشیه من.... یه نفر همیشه به من میگه اگه واسه آرزوهات زیاد میری با خدا حرف میززنی و دیر بهشون میرسی واسه اینه که خدا نفستو دوست داره و دلش میخاد صداتو بشنوه...

داداش یوسف جای اینکه فکر کنی خدا باهات قهر کرده و صداتو نمیشنوه به این فکر کن که خدا از هم صحبتیه بیشتر با تو لذت میبره و نفستو دوست داره....

مرسی از حرفای قشنگت

شقایق 18 تیر 1390 ساعت 19:45 http://lifestoriess.blogfa.com/

راستی دادایوسف
راست میگی
همه جامعه ما شده حجاب
ولی
یه چیزی بگم
اگه ما از خودمون شروع نکنیم مشکل جوونامون حل نمیشه
منظورم
هرکی به نوبه خودش تلاش کنه برای حل مشکلش و زیاد سخت نگیره مطمئناً همه چیز حل میشه
نظرت چیه گلم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راستی الان دیدم گفتی مال قائم شهری
وای خدای من
کاش منم اونجا بودم الان
آخه داداجونم ماله قائم شهره
خوشبحالت که از هوای اونجا استشمام میکنی
کاش منم اونجا بودم و کنار داداجونم تو بغلش بودم مگه نه؟؟؟
دلم براش یه ذره شده..................................

اینم نظریه!
ما که از هوای قائمشهر چیزی نصیبمون نشد!
اء توام قائمشهری هستی؟
خوشبختم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد