خانمی تو زمین گلف مشغول بازی بود ، به توپ ضربه ایی میزنه که توپ پرتاب میشه سمت بیشه زاره کناره زمین ، خانم محترم برای گشتن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد ...
قورباغه ای در تله ای گرفتار بود ، قورباغه حرف می زد (جلل الخالق)
رو به خانمه گفت : اگر مرا از بند آزاد کنی ، سه آرزویت را برآورده می کنم ...!
خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد - قورباغه بهش گفت : نذاشتی شرایط برآورده شدن آرزوها را بگویم ، هر آرزویی که برایت برآورده کردم ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم ...!
خانمه محترمه کمی فکر کرد و گفت : مشکلی نداره !!!
آرزوی اول خودش رو گفت من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم ...!
قورباغه بهش گفت اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی ...!
خانم گفت مشکلی نداره - چون من زیباترینم ، کس دیگه ایی در چشم او بجز من نخواهد ماند - پس آرزویش برآورده شد ...!
بعد خانمه گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم ...!
قورباغه بهش گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند ...!
خانم گفت نه هر چی من دارم مال اوست و اونوقت او هم مال من است - پس ثروتمند شد ...!
آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد ...!
خانمه گفت می خوام به یک حمله قلبی خفیف دچار شم ...!
نکته اخلاقی : خانم ها خیلی باهوش هستند - پس باهاشون درگیر نشین ...!
* قابل توجه خواننده های خانم *
اینجا دیگه پایان این داستان بود ، خواهشا صفحه را ببندید و برید حالشو ببرید ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد ...!
کــــــودکـــــی
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی و برای پر...نده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند
وقتی
بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت
نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی
بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها
نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه
بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ،
وماه ـ همبازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب راهم دنبالش
بگردی ، پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار
میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم
تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود.
یاد بگیرید که سخت نگیرید و از زندگی لذت ببرید
روزهای کودکیتان را به خاطر دارید؟
آن روزها هیچ چیز به نظرتان پیجیده نمی رسید. تنها چیزی که به آن فکر می کردیم مداد رنگی و شکلات و عیدی بود. چیزهایی که نمی دانستیم هیچ اهمیتی برایمان نداشتند چون به چیزهایی که احتمال داشت اذیتمان کنند کاملاً بی توجه بودیم. اما هرچه سنمان بالاتر رفت نسبت به چیزهای اطرافمان حساسیت بیشتری پیدا کردیم. مثلاً زندگی و مرگ، دوست داشتن و جدایی، موفقیت و شکست. متوجه شدیم که تقریباً هر روز مجبوریم که نگران آدم ها و اتفاقات مختلف باشیم.
با اینحال، همیشه این را به یاد داشته باشید:
هیچوقت فکر نکنید که این چیزها مسئول احساس شما هستند. اتفاقات و موقعیت ها نیستند که آزارتان می دهند، این نگرش شما به آنهاست که چنین حسی ایجاد می کند.
چیزهای ساده را جدی بگیرید: به قدرت لبخند و خنده، بوسه و آغوش اعتماد کنید. مهربانی، صداقت، رویا و خیال را باور کنید. مثبت زندگی کردن اولین قدم برای خوشبختی است.
احتمالاً وقتی را به خاطر می آورید که میخواستید سخنرانی کنید و یکدفعه احساس کردید که ذهنتان در وسط سخنرانی خالی شد. حسابی ترسیده بودید. اما به احتمال خیلی زیاد شنوندگانتان ظرف یکی دو روز به کلی آن را فراموش کرده اند. همه ما گه گاه خراب می کنیم. اما خوشبختانه مردم این چیزها را خیلی زود فراموش می کنند.
• اطرافتان را با چیزهایی پر کنید که دوست دارید.
• از لحظاتتان فیلمبرداری کنید و آن را بعنوان یادگاری نگه دارید.
• خودتان را از آدمهایی که ناراحتتان می کنند دور نگه دارید.
• اگر کارتان با وجود اینکه حقوق بالایی دارد اما برایتان خسته کننده است، قبل از اینکه از آن بیرون بیایید، کاری پیدا کنید که دوست دارید.
• اگر کسی میخواهد مجبورتان کند که حرفش را قبول کنید با اینکه به هیچ وجه با او موافق نیستید، از آنها دوری کنید.
• اگر مسافرتی بهتان پیشنهاد شده، حتماً بپذیرید.
• درستان را ادامه دهید.
• هیچوقت نمی دانید که چقدر می خواهید زندگی کنید پس از موقعیت های زندگی نهایت استفاده را ببرید.
• برای خوشحال و خوشنود کردن دیگران به خودتان سختی ندهید. از عهده تان خارج است، هرچند ارزشش را هم ندارد. اما اگر می خواهید کار خوبی در حق کسی کنید، از عزیزانتان شروع کنید.
• تناسب اندامتان را حفظ کنید. همان آدم جذابی باشید که همیشه تصور می کردید. قدردان سلامتیتان باشید.
• فرضیات را کنار بگذارید. قبل از اینکه سخنرانیتان را خراب کنید، از فکر خراب کردن آن اعصاب خودتان را خرد نکنید. از اینکه ممکن است مصاحبه کاری را خراب کرده و کاری که می خواهید را از دست بدهید، از قبل نگران نباشید. بد نیست که انتظار اتفاقات بد را داشته باشیم اما نباید هم فقط انتظار اتفاقات بد داشته باشیم.
• طرز تفکرتان را عوض کنید. وقتی کسی مسخره تان می کند، از سابقه خانوادگیتان انتقاد می کند یا برای اشتباهات گذشته محکومتان میکند، گوش هایتان را ببندید. لازم نیست هر چیزی که می شنوید را باور کنید. شما خودتان را بهتر از هر کس دیگری می شناسید. هیچوقت اجازه ندهید که برای خودتان افسوس بخورید.
یادتان باشد: اینکه بقیه آدم ها نسبت به یک موقعیت مشابه چه واکنشی می دهند خود را ناراحت نکنید. وقتی دیدگاهتان منفی شده است، ناراحتید، عصبانی هستید، حسودی می کنید یا امثال آن، بدون اینکه بدانید همه انرژی و اشتیاق خودتان را هم کور می کنید. باید سعی کنید این احساسات منفی را در پایینترین حد نگه دارید چون مغلوب شدن در برابر این احساسات باعث می شود غیرمنطقی رفتار کنید و تصمیمات نادرستی بگیرید.
این واژه ها به من که می رسند
قصه تمام
نمی شود که همین جوری دست از سر تو بردارم
و یک نقطه و دیگر هیچ؟!
می خواهم از قصه ای بگویم که
از ابتدا با نگاهی ناپایدار آغاز شد،
نگاهان بی قراری که
سوسوی آخرش دستان تو را تکان می داد
و بدرقه ی راهم بود..
چشمان بی قرارم به اشتباه با نگاهان مشتاق تو
گره خورد و قصه ساز من و تو شد.
قصه ای که نزدیک هوای تو نبود،
قصه ای که نزدیک دست های تو نبود.
با تصویری که از تو در گوشه ی ذهنم داشتم
به خانه برگشتم
برگشتم و
هوای تو دست از سر من بر نمی دارد،
من به اشتباه عـــاشق شدم...!
همیشه
با چشمانی بسته به لحظه ای فکر میکنم
که نگاهمان به اشتباه با یکدیگر
گره خورد...
این قصه تمام نشده است،
ولی من به پایان
رسیـــــده ام...!