شب بود ، شبی که تصویری سیاهتر از گذشته ها داشت…
شبی که مهتابش در پشت ابرهای سیاه به خواب رفته بود.
شبی که گهگاهی ستاره های نادری در آسمان سیاه و ابری می درخشیدند .
ستاره هایی که نوری نداشتند…
شب سوت و کور شده بود ، بدون مهتاب ، بدون ستاره!
ابرها به آرامی از کنار ماه می گذشتند…وقتی ابرهای سیاه بر روی ماه می
نشستند احساس تنهایی و سیاهی در من بیشتر می شد…
شب نمی گذشت ، بی پایان بود…کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پایان داشت.
سکوتی سرد در تنهایی و درد در قلب آسمان دلم احساس می شد…
سیاهی شب…تنهایی مرد همیشه تنها !
ستاره ها درد مرا نمی فهمند ، مهتاب خاموش مانده است، چون ابرهای سیاه روی
آن را پوشانده اند…
تنها امیدم به مهتاب بود اما…
حالا به چه کسی بگویم درد دلم را در این شب غریبه!…
ستاره ها هر کدام در آسمان برای یک دل هستندو برای هزار چشم چشمک می زنند …
من دلم می خواهد درد دلم را برای کسی بگویم که یک دل و یکرنگ باشد اما!..
پس همان بهتر که درد دلم درونم بماند و تبدیل به بغض شود و در آخر سر بغضم
تبدیل به همان گریه شبانه شود…همان بهتر…
به تو که رسیدم تنها شدم ، به جای قلبت ، غم
در دلم نشست و به جای تو ، اسیر تنهایی شدم
به تو که رسیدم دستان سرد غم را گرفتم و آرام در آغوش سرد بی محبتیها
خوابیدم
به تو که رسیدم انگار به هیچ چیز نرسیدم ، انگار راهی که رفتم بن بست بوده ،
اینجا ، آن جایی که میخواستم نبوده !
هیچگاه مرا درک نکردی ، هیچگاه بی وفایی هایت را ترک نکردی ، به جای اینکه
مرحمی برای دلم باشی ، دلم را پر از خون کردی !
در لحظه های دلتنگی نه تنها به سراغم نیامدی ، از من دورتر شدی ، با من مثل
غریبه ها شدی !
در لحظه های خواستنت ، با التماس میگفتم که میخواهمت ، نیامدی به کنارم و
همنشین غریبه ها شدی
من باورت کردم ، تو چشمهایت را بستی ، قلبم عاشقت شد و تو درها را بستی ،
به خیال تو بودم ، بی خیالم شدی ، تا آمدم به سویت ، رفتی، تا خواستم
احساستم را به تو بگویم فراموشم کردی
هر چه به دنبالت می آمدم ، تو راهت را کج میکردی ، هر چه میگفتم نرو ، تو
راه خودت را میرفتی ،تا اینکه به بیراهه رفتی و تو را گم کردم ، با اینکه
غرورم شکست اما باز هم برای دیدنت تمام کوچه پس کوچه ها زیر و رو کردم!
دوباره دیدمت ، چه با شوق به سویت دویدم ، حس کردم سایه ای را همراهت،آن
غریبه کیست در کنارت ، چه عاشقانه گرفته ای دستهایش !!!
به تو که رسیدم ، شکستم ، تو مرا زیر پاهایت له کردی و رفتی حتی به زمین هم
نگاه نکردی !
همیشه آغازش خوب است ، آخرش تاریک میشود ، من از شوق دیدنت، چشمهایم خیس
بود و آغازش را ندیدم ، حالا چگونه در این تاریکی آخرش را ببینم؟!
عشق های این زمانه ، عشق نیست
عشق بازیچه دست ما نیست
عشقهای این زمانه ، پوچ است
عشق حقیقی در قصه هاست ، عشق تو دروغ است
دیروز عاشق من بودی ، امروز عاشق کسی دیگر
میگویند عشق ، تنها یک بار بوجود می آید
یا ما دروغ میگویم یا آدمهای دیگر
دیروز برای من میمردی ، امروز برای کسی دیگر
دیروز مجنون من بودی ، امروز لیلای کسی دیگر
دیروز به من میگفتی دوستت دارم ، امروز به کسی دیگر
دیروز دلتنگ من میشدی ، امروز دلتنگ کسی دیگر
دیروز میگفتی که دنیای منی ، امروز دنیای تو،کسی دیگر
دیروز تکه کلامت تنها اسم من بود ، امروز تکه کلامت عزیزم، با اسم کسی دیگر
دیروز طلوع شیرین زندگی ات بودم، امروز غروب شیرینت در کنار کسی دیگرِ
دیروز در زیر تک درختی خشکیده به انتظار من مینشستی ،
امروز در کنار باغی پر از گل به انتظار کسی دیگر
دیروز با یک شاخه گل به دیدار من می آمدی ،
امروز با دسته گلی پر، به استقبال کسی دیگر
دیروز دستهای مرا میگرفتی و در کنارم قدم میزدی ،
امروز در بستری نرم در آغوش کسی دیگر
دیروز با حرفهای عاشقانه ات مرا آرام میکردی، با من میخندیدی و مرا صدا
میکردی ، میگفتی همه زندگی منی و مرا لحظه به لحظه عاشق خودت میکردی، اما
امروز…
امروز سهم من از عشق دیروز ، تنهاییست
امروز تنها هستم ، تو در کنار کسی دیگر
امروز به یاد دیروزم ، تو به یاد کسی دیگر
امروز به یاد دیروز گریانم ، تو اشک میریزی از شوق داشتن کسی دیگر
امروز من درد دلم را مینویسم ، تو نامه ی عاشقانه برای کسی دیگر.
از تو به آسمانها رسیدم ، شدم خورشید و بر روی دنیا تابیدم !
از تو به دریاها رسیدم ، مثل یک موج خروشان در آغوش ساحل قلبت خوابیدم!
از تو به عشق رسیدم ، عاشق شدم و راز عشق را فهمیدم !
از تو به همه چیز رسیدم ، شدم همدلی برایت و همه درد دل هایت را شنیدم!
از تو به فرداها رسیدم ، خوشبختی را در کنار تو بر روی صفحه دفتر عشق
کشیدم!
از تو به رویاها رسیدم ، در خیالم به حقیقت رسیدم ، تو را لمس کردم و طعم
عشق را با تو چشیدم!
روزها میگذرد ، لحظه به لحظه با تو شیرین است ، زندگی ام با تو همین است که
من رسیده ام به جایی که دلم نمیخواد هیچگاه ترک کنم این دنیای عاشقانه را!
رها کردی مرا از تنهایی آنگاه که نسیم عشقت گرد و غبارها را از دلم برد،
آنگاه که امواج پر از عشقت غمها را از دلم شست ، شدم عاشق و نشستم در دلت ،
هنوز به یاد دارم معجزه آن چشمهایت !
رسیده ام به جایی بهتر از تمام دنیا ، به جایی که پر از آرامش است ، آری
قلبت برایم یک کلبه عاشقانه است ، که همیشه بمانم در آن ، تا از آن به تو
برسم ، تا از تو دوباره به قلبت برسم!
از تو به جایی رسیدم که دلم همیشه میخواست ، این تصویر را همیشه دلم، در
ذهنم میساخت
که یکی باشد مثل تو ، مرا در این حال و هوای عاشقانه ببرد ، تا از این رو
به آن رو شوم ، این رو خیره به چشمهایت ، آن رو یک عمر گرفتارت !
از تو به تو رسیدم ، شدم قلبی و برایت تپیدم ، تا از تپشهای من ، مال تو
باشم ، همیشه و همه جا جزئی از وجود تو باشم…
یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی ،
زیر سقف اتاق تنهایی ، تو را میخواستم و رفته بودی
یکی عاشق بود ، یکی بی وفا ،
من مثل شیشه شکستم و تو خرده شیشه ها را گذاشتی زیر پا
یکی به انتظار ، یکی بی خیال ،
من در انتظارت نشستم و تو شدی حسرتی در این انتظار
یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو رفته بودی ،
برای پیدا کردنت هیچ ردپایی از خودت نگذاشته بودی
یکی چشمهایش پر از اشک شده ، یکی به جرم دلشکستن فراری شده
یکی اینجا باز هم عاشق است ، یکی در حال فراموش کردن است!
دلم به هوای تو ، بی هوا ، سر به بیابان گذاشته ، اما نمیداند که دیگر کار
از کار گذشته
، دیگر دلت از خط پایان گذشته و این منم که هنوز به آخر قصه نرسیده ام
جا مانده ام در قصه ای که حکایت از مجنونی تنها دارد ، این قصه دیگر همچو
آغازش جایی برای لیلی بی وفا ندارد !
سرانجام همه دلتنگی ها ، همه آن قول و قرارها همین بود ، فاصله من و تو بین
آسمان و زمین بود
تو پرواز کردی و من خاک شدم ، مثل یک قطره آب در وسعت یک کویر خشک گرفتار
شدم…
یکی بود یکی نبود ، من بودم و تو نبودی ، تا چشم بر روی هم گذاشتم ، برای
همیشه از کنارم رفته بودی…
باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه دلتنگی اسیرم.
باز دلم از دنیا و از این زندگی گرفته است.سهم من در این لحظات تلخ دو چشم
خیس است و یک قلب شکسته.قلبی شکسته که دیگر هیچ امیدی به زندگی دوباره
ندارد.
احساس تنهایی میکنم ،احساس میکنم تنهایی دوباره جای خالی عشق را با
حضور سردش پر کرده است، تمام نگاهم به قاب عکست است. تو را میبینم و حسرت
آن روزهای شیرین با هم بودنمان را میخورم. و دوباره چشمهایم مثل همیشه
بهانه تو را میگیرند.چه یادگاریهای تلخی را از عشقمان برجا گذاشتی. دو چشم
خیس ، یک قلب شکسته و نا امید، چند خاطره تلخ ، یادگاری از عشق تو بود ای
بی وفا.دلم خیلی گرفته ، اینبار دیگر کسی نیست که دلم را با حرفهایش آرام
کند، با من درد دل کند و به من امید و دلگرمی بدهد، دیگر کسی نیست که با
دستان مهربانش اشکهای مرا از گونه هایم پاک کند و مرا نوازش کند، تنها خودم
هستم، دل پر از دردم است و یک بغض کهنه در گلویم. هوای دلم ابری است و
دلگرفته ،کاش دلم بارانی میشد تا از این حال و هوای تلخ بیرون بیایم. کجایی
ای یار بی وفایم ، کجایی که زندگی بدون تو یک کاووس است.
دلم بدجور هوایت را کرده است ، چرا رفتی، رفتی و دلم را با خود نبردی.
رفتی اما بدان که اینجا تنهاتر از من دیگر هیچ تنهایی نیست .رفتی اما بدان
که دیگر در این دنیاهیچکس مثل من دیوانه وار تو را دوست نخواهد داشت. هنوز
هم چشمهایم از دوری تو بارانی است، و هنوز هم تو با همه بی وفایی ها و سنگ
دلی هایت برای من مقدس و عزیزی.تو لیاقت این قلب شکسته مرا داری و خواهی
داشت.و باز در یک سکوت تلخ و یک عالمه درد نگفته در دلم اسیرم.
کاش بودی و با من درد دل میکردی ، کاش بودی و مثل گذشته به من امید میدادی.
مرا با ان صدای مهربانت آرام میکردی ، مرا با آن کلام رویاییت درمان
میکردی.
همان کلامی که گویا مدتی است فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری.
اما من هنوز هم به تو میگویم آن کلام مقدس را : دوستت دارم عزیزم.
زندگی بدون تو همین است ، دلتنگی ، غم ، غصه ، گریه .زندگی بدون تو همین
است ، یک دل ابری و گرفته و یک عالمه درد در دل.همانی قلبی که با حضورت یک
خانه سرخ و پر از صفا و صمیمیت شده بود اینک یک ویرانه شده ؛ که در آن
ویرانه یک پنجره شکسته و بسته رو به خوشبختی
یک قاب شکسته از عکس تو و یک دنیا دلتنگی است.دلم بدجور گرفته است، دلی که
دیگر حتی با بهانه های چشمانم نیز آرام نمی شود.چشمانم از من شاکی اند ،
قلبم مرا نفرین میکند و دستانم تشنه گرفتن دستان مهربان تو اند.
اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تا ابد
مال منی ، حتی اگر نباشی ، حتی اگر مرا نخواهی
تو نمیدانی وسعت عشقم را ، چگونه آهسته بگویم وقتی نمیشنوی صدای فریادم را…
لحظه های نبودنت تصویریست از یک شب بی ستاره ، از آن شبهایی که بی قرارتر
از دلم دلی بی تاب نیست ،بدان قدر دلی را که مثل آن در پی عشقش نیست!
تو نمیدانی به خاطرت با گذر زمان از همه دنیا میگذرم ، تا برسد به لحظه ای
که دیگر هیچ فرصتی برای در کنار تو بودن نمانده باشد ، آنگاه عشقت را با
خودم به آن دنیا خواهم برد ، تا به ساکنان آن دنیا نیز ثابت کنم که بدجور
عاشقت هستم…
تمام وجودم به تو وابسته است ، بودنم به بودنت بسته است ، نشکن دلم را که
این دل خسته است!
منی که اینجا زانو به بغل گرفته ام ،آرزوی در آغوش کشیدن تو را دارم ، منی
که تنها تو را دارم…
چشمانم را میبندم و تو را در کنارم تصور میکنم ، ای کاش رویا نبود ، ای کاش
دلم اینک در این لحظه ی پر از دلتنگی تنها نبود…
انگار از همان آغاز ،آغاز من بوده ای ، نفسهای عشق را به من داده ای، تا از
تو به عشق برسم، تا از عشق دوباره به تو برسم…
اینکه تو را در قلبم احساس میکنم ، اینکه عشقم هستی به داشتنت افتخار میکنم
، همین برایم زیباست ، دنیا را بی خیال ، تمام زیبایی ها در وجود تو
پیداست!
نگیر از قلبم بودنت را که قلبم از تپش می افتد ، نگیر از من گرمی دستانت را
که وجودم یخ میزند
اینکه در قلبمی ، باور کرده ام که تو جزئی از وجودمی، تو نیز باور کن این
عشق جاودانه را…