زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

زیبایی تغییرات

خدایا هرکسی رو که تو این دنیا عاشقش میشم ومیپرستمش ترکم میکنه!! نکنه که تو هم یه روز ترکم کنی خدا جون....

به دنبال یک آشیانه

معصومیتِ چهره اش زیر لایه آرایش غلیظش محو شده بود، مانتو و شلوارش طبق جدید ترین مد روز بود، با رنگی روشن و چشم گیر، آدامسی را به بدترین شکل ممکن می جوید. نگاه منتظرم را که دید، با تمسخری که در کلامش نمایان بود، پرسید:از این همه پرسیدن خسته نمی شی؟

اومد توی دهنم که بپرسم، تو از این همه آرایش کردن، از این همه بیهوده رفتن خسته نمی شی، که جلوی دهنم را گرفتم، همین جوریشم اینا به زور جواب می دادن وای به اینکه سر به سرشون بذاری. سکوتم را که دید، خندید و گفت: اگه چیزی یادت اومده بپرس؟

نگاهش کردم و گفتم: نه، منتظرم خودت بگی. تکه ای از موهای رنگ شده اش روی پیشانی اش ریخته بود، زیبا نبود، اما خوب با آرایشی که کرده بود، زیباتر می شد، نگاهش را دور تا دور کافه که خلوت بود گرداند و گفت: چی برات بگم که بیشتر خوشت بیاد؟

در کلامش تمسخر موج می زد، گفتم: من از حقیقت خوشم می آد.

با لهجه بسیار بدی حرف می زد، بعضی جمله ها را هم اشتباه می گفت، به یکباره نگاهش جدی شد و گفت: خود ما نمونه یه حقیقتیم، خوبه دارین می بینین. بعد از کمی سکوت ادامه داد: زندگی خیلی سخته، نمی دونم واسه ما تنها سخت بود یا واسه همه همین طوریه، اولش که چشم باز کردیم یه عالمه بچه دیدیم دور و برمون، با یه بابای معتاد، ننمون هم هر چی کار می کرد می ریخت تو شکم هشت تا بچش و اگه گاهی پولی هم داشت، بابام به زور ازش می گرفت و خرج عملش می کرد، همه وقتی بچه ان یاد می گیرن چطور درس بخونن، یا خیلی چیزای دیگه، اما ما از درسای زندگی خماری و نعشگی رو خیلی خوب یاد گرفتیم، همش گرسنگی همش زجر، تا اومدم خوب و بد و تشخیص بدم بابام شوهرم داد به یکی بدتر از خوش، چهل سالش می شد، اما من تازه سیزده سالم می شد، وضعم خیلی بدتر از خونه بابام بود، شوهرم هروئینی بود، از اولش هم می دونستم خواستگاری که بابام بیاره از این بهتر نمی شه. باید روزی چند ساعت از دوستای شوهرم پذیرایی می کردم، پابه پای بساطشون چای می ریختم، چند ماه بعد زد و حامله شدم، اصلاً راضی نبودم، نمی دونم شانس آوردم یا خدا خواست که بچه مرده به دنیا اومد، اون قدر خرج شوهرم بالا رفت که دست به دامان من شد، براش کار می کردم، مواد می فروختم، یه چند باری هم رفتم خونه بابام اما کسی تحویلم نگرفت. کم کم آلوده کار شدم، با چند تا پخش کننده مواد آشنا شده بودم، پول خوبی به دست می آوردم، همه رو خرج می کردم، خوراک خوب، لباسای خوب، سر و وضعیت که مناسب باشه بیشتر تحویلت می گیرن، تنها تلاشی که کردم و موفق هم شدم این بود که معتاد نشم و نشدم. این خودش یه پیروزی بود، چند ماه بعد شوهرم در اثر تزریق با سرنگ آلوده مرد. نه خونه ای داشت که برام بمونه و نه پولی، می دونستم خونه بابام هم که برم باید برگردم، به ناچار موندم، با حمید آشنا شدم مواد فروش بود، برام یه خونه اجاره کرد، خرجمُ می داد، در عوض شبا پیشش می موندم، چند ماه هم این طوری گذشت، یه بار دیگه حامله شدم، این بار بچم حروم بود، رفتم کورتاژ کردم البته کلی پول دادم، دیگه حمید زیاد تحویلم نمی گرفت، تنها براش مواد می فروختم، یکی دو بار به جرم ولگردی دستگیر شدم، هیچ وقت مواد همرام نمی کردم، شده بودم عین یه زباله تو دستای حمید و دوستاش، مثل من زیاد بودن، تازه امسال می شم بیست ساله، دیگه چیزی ازم نمونده، یه تن که هرشب گرسنه های هوس رو سیر می کنه، یه دل که سنگ سنگه، اول راه به ته خط رسیدم، شایدم به زودی معتاد شدم، خیلی مقاومت کردم اما نشد، به دنبال یک آشیانه بودم، اما حالا...

نفس عمیقی کشید، آدامسش را از دهانش در آورد و گوشه سینی گذاشت، نگاهی به ظرف بستنی اش انداخت و گفت: آب شد.
یه بستنی دیگه سفارش دادم، بی هیچ حرفی تا ته بستنی را خورد، بعد نگاه بی روحش را به چهره ام دوخت و گفت: دستت درد نکنه.
خندیدم و گفتم: قابلی نداشت.
نگاهش را به در خروجی کافه می دوزد، نگاهش می کنم، می خواهم چیزی دیگری بپرسم که بلند می شود و می گوید: من رفتم. خداحافظ.

به آرومی جواب خداحافظی اش را می دهم، هنوز چند قدم بر نداشته بود که گفتم: نگفتی اسمت چیه؟ لبخند زد و گفت: چه فرقی می کنه، شاید تباهی. و از در کافه بیرون رفت. از دور به او خیره شدم تا از خیابان گذشت، نگاهم هنوز به در است، اما فکرم روی کلمه تباهی می چرخد، خدایا چه آینده ای در انتظار این دختران خواهد بود؟
نظرات 6 + ارسال نظر
شقایق 15 مرداد 1390 ساعت 10:25 http://lifestoriess.blogfa.com/

سلام داداشی
این یکی از هزاران دختریست که اینطوری زندگی میکنند.
خیلی ا هستن که شاید بدتر ازاین باشن. من باهشون حرف زدم. خونشون رفتم . از نزدیک لمسشون کردم. وای داداشی باید خدارو هزارانبار شکر کنیم که خدا تقدیر مارو مثل اونا قرار نداده.
خدایا دست همه نیازمنداتو بگیر و غیر خودت مارو محتاج کسی نکن.آمین

آمین آمین.
از ما که کاری بر نمی آد
کاش مسئولان بتونن کاری کنن

مریم 15 مرداد 1390 ساعت 14:50 http://blackways.blogfa.com

اما من قبول ندارم هیچ علت باعث نمی شه 1 انسان اینجوری خودش رو تباه کنه این همه آدم بد بخت و بیچاره توی دنیا هست یعنی هر کس خانواده و وضع درست حسابی نداشت باید خودش رو بندازه توی کثافت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از نظر من هر آدم خودش مسیر زندگی اش رو تعیین می کنه

نظرت دسته مریم نفس ضعیف که میگن اینجاست.

رها 15 مرداد 1390 ساعت 18:54 http://www.sayeye-setare.blogfa.com

کاش واقعا مسئولین فقط یه ذره دلشون واسه محرومای جامعه میسوخت...
اصلا مگه دلی هم دارن که بخاد بسوزه؟؟؟؟؟؟
این جور دخترا هم خودشون که نمیخان گرفتار هوسای کثیف یه مشت بی ارزش بشن... شرایط زندگیشونه که باهاشون این کارو میکنه...

اون بدبختا هم احتیاج به حمایت دارن...
وقتی میبینن فشارای زندگی داره از پا درشون میاره و هیچکسی هم نیست که دستشونو بگیره و اصلا بود و نبودشون برا کسی فرقی نداره
مجبور میشن واسه گذران زندگیشون دست به چنین کارایی بزنن...

اگه جوونا میرن دزد میشن... اگه دخترای بدبخت به جای خانومی کردن تو خونه میشن ابزار پول درآوردن باباشون... همش واسه اینه که یه عده حساب برج و ویلا و ماشین و اسکناساشون از دستشون در رفته یه عده هم توو فرق و نداری دارن دست و پا میزنن...

یه جوونم که عین آدم بره درسشو بخونه و مدرکشو بگیره سر راش باید بره قاب سازی بده دور مدرکشو یه قاب بگیرن بزنه بالا سرش چون اصلا کاری نیست که بخاد از مدرکش واسه اون کار استفاده کنه...

اینا همه مشکلای ریشه ایه که خدا رو شکر اصلا واسه کسایی که باید مهم باشه هیچ اهمیتی نداره!!!!!!!...

وای آجی عجب دله پری داری!!!!
باهات کاملا موافقم

nastaran 16 مرداد 1390 ساعت 05:32

hamishe hamine jame vaghti ye badbakhto mibine
beja inke jamesh kone komakesh kone
ye lagadam on besh mizane

جامعه ایرانه ماست دیگه...
نه میتونی حرفی بزنی نه انتقادی کنی...

سلام
رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا

مستعد سفر شهر خدا کرد مرا

از گلستان کرم طرفه نسیمی بوزید

که سراپای پر از عطر و صفا کرد مرا . . .

اومدم تا ماه ضیافت الهی بر شما دوست عزیز و همراه همیشگی تبریک بگم
طاعات و عباداتتون هم قبول
میبخشید که دیر اومدم .واقعا کارام زیاد شده کمتر وقت میکنم سر بزنم
امیدوارم روزهای خوبی رو سپری کنید
با تشکر دیانا کیانمنش

سلام دوست قدیمی.
ماه مهمانی خدا بر شما هم مبارک.
خواهش میکنم.
خوشحال شدم از بازدید شما.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد