قورباغه ها

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با

هم مسابقه ی دو بدند .

 

The goal was to reach the top of a very high tower
هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود .

 

A big crowd had gathered around the tower to see the race and cheer on the contestants. ...

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند ...

 

The race began....

و مسابقه شروع شد ....

 

Honestly,no one in crowd really believed that the tiny frogs would reach the top of the tower
راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند .

 

You heard statements such as
شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید :


'
Oh, WAY too difficult!!' 
اوه,عجب کار مشکلی !!'


'
They will NEVER make it to the top.' 
'اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند
.'

or:  
یا :

'Not a chance that they will succeed. The tower is too high!' 
'هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه !'

 

The tiny frogs began collapsing. One by one.... 
قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند ...

 

Except for those, who in a fresh tempo, were climbing higher and higher.... 
بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند ...


The crowd continued to yell,  'It is too difficult!!! No one will make it!' 
جمعیت هنوز ادامه می داد,'خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه !'
 
More tiny frogs got tired and gave up.... 
و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف 
...

But ONE continued higher and higher and higher.... 
ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر ....


This one wouldn't give up
این یکی نمی خواست منصرف بشه !

 

At the end everyone else had given up climbing the

tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort, was the only one who reached the top
بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه

کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید !


THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to

know how this one frog managed to do it
بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو

انجام داده؟

A contestant asked the tiny frog how he had found the strength to succeed and reach the goal
اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟

 

It turned out.... 
و مشخص شد که ...


That the winner was DEAF!!!! 
برنده ی مسابقه کر بوده !!!
 
The wisdom of this story is
Never listen to other people's tendencies to be negative or pessimistic. ...   because they take your
most wonderful dreams and wishes away from you -- the ones you have in

your heart!


Always think of the power words have
Because everything you hear and read will affect your actions
نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که :
هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون

اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!
همیشه به
قدرت
 کلمات فکر کنید .
چون هر چیزی که می خونید یا می شنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره

Therefore
پس :


ALWAYS be.... 
همیشه ....


POSITIVE
مثبت فکر کنید !


And above all
و بالاتر از اون


Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill your dreams
کر بشید هر وقت کسی خواست به شما  بگه که به آرزوهاتون نخواهید

رسید !


Always think
و هیشه باور داشته باشید :

God and I can do this
من همراه خدای خودم همه کار می تونم بکنم


Pass this message on to 5 'tiny frogsyou care about
این متن رو به 5 "قورباغه كوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید .

Give them some motivation!! !

به اون ها کمی امید بدید !!

 

Most people walk in and out of your life......but FRIENDS Leave footprints in your heart  
  آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی

دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت

فال انگشت

بطور دقيق به انگشتان دستان خود نگاه كرده ايد ؟ تا به حال فكر
 كرده ايد كه به كداميك علاقه بيشتري نسبت به بقيه داريد ؟ با دقت
 نگاه كنيد ، سپس توضيح مربوط به آن را بخوانيد .


oo1.jpg

انگشت شماره 1
اين انگشت نماد مسايل مادي و ثروت است و كساني كه اين انگشت را انتخاب مي كنند ،
اقتصاد دانان خوبي هستند و معمولا از نظر مالي در وضعيت خوبي قرار دارند .

انگشت شماره 2
اين انگشت نماد کار مي باشد و اشخاصي که به اين انگشتاهميت بيشتري مي دهند
انسانهاي کاري هستند و بطور كلي وجدان کاري خوبي دارند و موفقيت زيادي در كارها دارند .


انگشت شماره 3
اين انگشت ميزاناهميت به خود فرد را نشان مي دهد ، افرادي كه اين انگشت را انتخاب
مي كنند ، در مورد همه چيز اول به خود اهميت داده و تا حدودي خودپرست و خودخواه هستند .


انگشت شماره 4
اين انگشت نماد محبت و عشق است و كساني كه اين انگشت را انتخاب مي كنند ،
انسانهاي احساساتي و عاطفي هستند و همواره به دنبال محبت و خوشحال كردن ديگران هستند .

انگشت شماره 5
اين انگشت نماد خانواده و فرزند هست و كساني كه به اين انگشت علاقمند هستند ،
افرادي هستند كه به خانواده پايبند بوده و به زندگي مشترك و بطور كلي روابط بين افراد
اهميت مي دهند .


 


شب تاریک

باران بند آمده
بوي گل هاي بهاري
بوي ياس و ارغواني
زير پايت دلي بود
دلي که شکست
آرام از تو دور مي شوم
کافه اي نزديک است
شب به ياد عشقت مست مي کنم
فردا خراب دل ديوانه ات مي شوم
دوباره
تا ظهر به پايت مي افتم
تا عصر قلبم را فرش پايت مي کنم
و تا غروب نشده
دستم را پس مي زني
کادويم را پاره مي کني
اشک مي ريزي
شب دلم را شکسته
راهي ام ميکني
دوباره باران مي بارد
سنگ فرش خيابان
بوي شمعداني ها
صداي راديوي همسايه....
کافه نزديک است
تا صبح به ياد عشقت مست مي کنم
فردا اما روز ديگريست
فردا تا شب برايت از عشق مي گويم
تا شب نشده
دستهايم غرق خون است
تو اکنون
تسليم در مقابل من
با من
همراه من
خيره ي من
عاشق من
اسير من شدي...........

تدبیر خدا

داستان درباره كوهنوردي ست كه مي
خواست بلندترين قله را فتح كند .بالاخره بعد از سالها
آماده سازي خود،ماجراجو يي اش را آغاز كرد.اما از آنجايي
كه آوازه ي فتح قله را فقط براي خود مي خواست تصميم گرفت
به تنهايي از قله بالا برود.

او شروع به بالا رفتن از قله كرد ،اما دير وقت بود و به
جاي چادر زدن همچنان به بالا رفتن ادامه داد، تا اينكه هوا
تاريك تاريك شد.

سياهي شب بر كوهها سايه افكنده بود وكوهنورد قادر به ديدن
چيزي نبود . همه جا تاريك بود .ماه و ستاره ها پشت ابر گم
شده بودند و او هيچ چيز نمي ديد .

در حال بالا رفتن بود ،فقط چند قدمي با قله فاصله داشت كه
پايش لغزيد و با شتاب تندي به پايين پرتاب شد .در حال سقوط
فقط نقطه هاي سياهي مي ديد و به طرز وحشتناكي حس مي كرد
جاذبه ي زمين او را در خود فرو مي برد . همچنان در حال
سقوط بود ... و در آن لحظات پر از وحشت تمامي وقايع خوب
وبد زندگي به ذهن او هجوم مي آورند.

ناگهان درست در لحظه اي كه مرگ خود را نزديك مي ديد حس كرد
طنابي كه به دور كمرش بسته شده ، او را به شدت مي كشد

ميان آسمان و زمين معلق بود ... فقط طناب بود كه او را نگه
داشته بود و در آن سكوت هيچ راه ديگري نداشت جز اينكه
فرياد بزند : خدايا كمكم كن ...

ناگهان صدايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي خواهي ؟

- خدايا نجاتم بده

- آيا يقين داري كه مي توانم تو را نجات دهم ؟

- بله باور دارم كه مي تواني

- پس طنابي را به كمرت بسته شده قطع كن ...

لحظه اي در سكوت سپري شد و كوهنورد تصميم گرفت با تمام
توان اش طناب را بچسبد .

فرداي آن روز گروه نجات گزارش دادند كه جسد يخ زده
كوهنوردي پيدا شده ... در حالي كه از طنابي آويزان بوده و
دستهايش طناب را محكم چسبيده بودند ، فقط چند قدم بالاتر
از سطح زمين ...

و شما چطور ؟ چقدر طنابتان را محكم چسبيده ايد ؟ آيا
ميتوانيد رهايش كنيد ؟
درباره ي تدبير خدا شك نكنيد . هيچ گاه نگوئيد او مرا
فراموش يا رها كرده است . و به ياد داشته باشيد كه او
هميشه با دست راست خود شما را در آغوش دارد
 

ای مردای بلاااا

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا
از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش
بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری
مرا هم آماده کن.”
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی
اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد
همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد...
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه?”
مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره
ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”
جواب زن خیلی جالب بود…
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم.


 

آيا واقعً با عشق به هر چه خواهيم ،ميرسيم؟؟؟

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

آری… با عشق هر آنچه که می خواستید به دست آوردید

بي تو

شکنجه شدن برايم چه اهميتي دارد
اگر عشق ورزيدن به تو درد و شکنجه است
يا اگر تو در عشقمان تقلب کني
آنچه اهميت دارد شبهايي است که به تو ختم مي شوند
اگر چه تو در مقابل روحم را آزار مي دهي

زنده بودن من چه اهميتي دارد
وزندگي برايم به چه درد مي خورد
اگر از آغوش گرمت به دور باشم؟
مهمترين چيز فرونشاندن عطش عشق من
نسبت به تو و در آغوش گرفتن توست
که تنها چشمهء زلال وجود تو اين عطش را فرو مي نشاند

بدون تو هيچ چيز برايم ارزشي ندارد
و به همين دليل است که در همه حال متعلق به تو هستم


تو عقابي در زندگي من هستي
ومن هم غزالي زخمي در چنگال توأم
چيزهايي از بدن تو و چيزهايي از پوست تو هستند
که مرا چون يک قايق کاغذي با خود
به سوي امواج زندگي مي برند

تو خود درد و رنج را برايم به ارمغان مي آوري
وخود هم بر روي زخمهايم مرهم مي نهي

يک يا هزار بار ديگر در انتظار تو بودن
چه اهميتي برايم دارد
زيرا تو بالاخره مرا در خود غرق خواهي کرد
آنچه اهميت دارد نگاه کردن به تو در آرامش و سکوت است
ودانستن اينکه شايد بتوانم بدون داشتن جسمت
تو را در زندگيم داشته باشم

براي عشق ورزيدن به تو ستاره اي خواهم دزديد
وآن را به تو هديه خواهم داد
براي عشق ورزيدن به تو وفقط برا در آغوش گرفتن تو
درياها را پشت سر خواهم گذاشت
براي عشق ورزيدن به تو همراه با آتش
به باران خواهم پيوست
براي عشق ورزيدن به تو براي بوسيدن تو
تمام زندگيم را خواهم داد


در سال 89 با خود پيمان ببنديد...

با خود پيمان ببنديد آنقدر قوي شويد که هيچ چيز و هيچ چيز و هيچ چيز آرامش ذهنيتان را به هم نريزد.


با خود پيمان ببنديد  در هر گفتگويي کلامي از سلامتي ، شادي و ثروت را بر زبان جاري سازيد.


باخود پيمان ببنديد، همواره تواناييهاي دوستانتان را به آنها يادآور شويد (حس خوب مفيد بودن را براي دوستانتان بوجود آوريد)


با خود پيمان ببنديد، نيمه روشن هر چيزي را بنگريد، آنگاه تاريکي کنار رفته و روئياهايتان تحقق مي‌يابد.


با خود پيمان ببنديد، به بهترين فكر كنيد، براي بهترين كار كنيد و فقط بهترين را بخواهيد.


با خود پيمان ببنديد، مشتاق موفقيت ديگران باشيد، آنچنان كه گويي آن موفقيت از آن شماست.


با خود پيمان ببنديد، اشتباهات گذشته را فراموش كنيد و به سوي دست‌يافته‌هاي بزرگتر در آينده حركت كنيد.


با خود پيمان ببنديد، به تمام موجودات زنده با لبخند نگاه كنيد.


 با خود پيمان ببنديد، آنقدر براي رشد و تعالي خود زمان صرف كنيد، تا ديگر زماني براي انتقاد كردن از ديگران نداشته باشيد.


با خود پيمان ببنديد، براي ناراحتي صبور، براي ترس قوي و در برابر خشم متين باشيد.


 با خود پيمان ببنديد که بهترين باشيد و به دنيا بگوييد که بهترين هستيد.


تا زماني که اعمالت بهترين بودن تو را حفظ مي کند  تمام کائنات گويي که در دستان توست.


 

عيدتون مبارككككككك

شيشه هاي عطر بهار

          لب ديوار شكست

و

          هوا پر شد

          از بوي خدا

سالي بهاري با عطر خدايي داشته باشيد.

*عيدتون مباركككككك*

از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو. ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز . شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن. زندگي شگفت انگيز است فقط اگربدانيد که چطور زندگي کنيد مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باشی موفقيت پيش رفتن است نه به نقطه ي پايان رسيدن فرقى نمي كند گودال آب كوچكى باشى يا درياى بيكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا

امشب

امشب غريبانه کو چه را گذشتم. فردا شهر غريبي را سفر ...

امروز تاريکتر از شب ? فردا را نمي دانم!

ديروز را مانده ام ? امروزم نيامده ? فردا...!

تمام نوشته هايم خط خط قدم هايي است که ناتوان ? به سويت شتابزده مي آيند.

ولي بي فايده از نديدن تو کوچه را بر مي گردند. به اميد فردايي که نمي دانم...

صداي برگشتني زمزمه ي کوچه مي شود? دوباره? سه باره ? و چند باري شنيده مي شود ? ولي ديده نه...!

پژواک انتظاربود و بس! انتظاري ترسناکتر از تنهايي شبهاي بي شبگردي که کابوسم مي شدند.

ديگر تمام شدم!

سکوتي ممتد ? انتهاي کوچه فريادم ميزند که بيا!!! من مي روم!

ولي کوچه بي پايان است! غرق در بينهايتِ کوچه...

ديگر خودم را نمي يابم.    

خدا نگهدارم!!!


اين ديوانگيست

این دیوانگیست ...  

که از همه گلهای رُز تنها بخاطر اینکه خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است
متنفر باشیم ...
که همه رویاهای خود را تنها بخاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

این دیوانگیست ...  

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم بخاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم که از تلاش و کوشش دست بکشیم بخاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است  

این دیوانگیست ...  

که همه دستهایی را که برای دوستی بسوی ما دراز می شوند بخاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم 

این دیوانگیست ...

که همه شانس ها را لگدمال کنیم بخاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان ناکام مانده ایم به امید اینکه در مسیر خود هرگز دچار این دیوانگی ها نشویم  

و به یاد داشته باشیم که همیشه ...

شانس های دیگری هم هستند
دوستی های دیگری هم هستند
عشق های دیگری هم هستند
نیروهای دیگری هم هستند
و افق های بهتری هم هستند

تنها باید قوی و پُر استقامت باشیم و همه روزه در انتظار روزی بهتر و
شادتر از روزهای پیش باشیم ...

خواستگاري در دوران مختلف

يك هفته پس از خلقت آدم :

چون حوا بدون پدر و مادر بود آدم اصلا مشكلي نداشت و چاي داغ را روي خودش نريخت.

 

پانصد سال پس از خلقت آدم:

با يه دونه دامن از اون چيني خال پلنگي ها ميري توي غار طرف.بلند داد مي زني:هاكومبازانومبا(يعني من موقع زنمه(
بعد ميري توي غار پدر و مادر دختره. با دامن چين چيني جلوت نشسته اند و مي گن:از خودت غار داري؟دايناسور آخرين مدل داري؟بلدي كروكديل شكار كني؟خدمت جنگ عليه قبيله ادم خوارها رو انجام دادي؟بعد عروس خانم كه اون هم از اين دامناي چين چيني پوشيده با ظرفي كه از جمجمه سر بچه دايناسور ساخته شده برات چاي مياره و تو مي ريزي روي خودت.


دو هزار و پانصد سال بعد از اختراع آدم:

انسان تازه كشاورزي را آموخته.وقتي داري توي مزرعه به عنوان شخم زدن زمين عمل مي كني با ديدن يه دختر متوجه ميشي كه بايد ازدواج كني.براي همين با مقدار زيادي گندم به مزرعه پدر دختره ميري .اونجا از تو مي پرسند:جز خوت كه اومدي خواستگاري چند تا خر ديگه داري؟چند متر زمين داري؟چند تا خوشه گندم برداشت مي كني؟ آيا خدمت در لشگر پادشاه رو به انجام رسانده اي؟
بعد عروس خانم با كوزه چاي وارد ميشه و شما هم واسه اينكه نشون بدي خيلي هول شديد تمام كوزه رو روي سرتون خالي مي كنيد.


ده سال قبل:

شما پس از اتمام خدمت مقدس سربازي به اين نتيجه مي رسيد كه بايد ازدواج كنيد و از مادرتان مي خواهيد كه دختري را برايتان انتخاب كند.در اينجا اصلا نيازي نيست كه شما دختر را بشناسيد چون پس از ازدواج به اندازه كافي فرصت براي شناخت وجود دارد.در ضمن سنت چاي ريزون كماكان پا بر جاست.


هم اكنون:

به دليل پيشرفت تكنولوژي در حال حاضر شما به آخرين نسخه ياهو مسنجر احتياج داريد.البته از”ام اس ان” يا “آي سي كيو”هم مي توانيد استفاده كنيد ولي انها آيكنهاي لازم براي خواستگاري را دارا نمي باشند . پس از نصب ياهو مسنجر به يك روم شلوغ رفته هر اسمي كه به نظرتان زيباست “اد” مي كنيد و با استفاده از آيكنهاي مربوطه خواستگاري را انجام مي دهيد . البته ياهو قول داده كه نسخه جديد داراي امكانات ازدواج و زندگي مشترك نيز باشد .


 

خسته ام



خسته ام از اين همه بيگانگي

آشنا هستم با جايگاه اولم

خسته ام از جايگاه آخرم

آمدم شاد و خوشحال من به سويت

اما..!!

ميروم غمگين و سنگين وز سبويت

تا به کي با خاطراتم زنده باشم؟!!

زنده اما مرده باشم؟!

هستي اما نيستي در سوي چشمم

ميروي ، ميروي هر لحظه دورتر از سوي چشمم!

باش تا باشم منم در زندگاني

گر روي من نيستم با هيچ کساني



قصه چهار شمع


چهار شمع به آرامي در حال سوختن بودند.محيط آن چنان آرام و بي صدا بود

که مي شد به صحبت هايشان گوش داد.

اولي گفت:من صلح هستم کسي نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگاه دارد.

من مطمئن هستم که خاموش مي شوم.

لحظه اي نگذشت که شعله اش کاهش يافت و خاموش گشت.

دومي گفت:من ايمان هستم وجود من ضروري نيست پس چندان مهم نيست که من روشن باقي بمانم.

سخنش که به پايان رسيد نسيم ملايمي وزيد و آن را خاموش کرد.

شمع سوم با ناراحتي گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن را ندارم.

مردم مرا به کناري نهاده اند و از اهميت من بي خبرند.

آنها حتي فراموش مي کنند به کسي که به ايشان از همه نزديک تر است عشق بورزند.

زماني نگذشت که او هم خاموش شد.

ناگهان کودکي وارد شد و با ديدن سه شمع خاموش گفت:چرا خاموش هستيد؟

شما بايد همه تان روشن باشيد و سپس به آرامي شروع به گريستن کرد.

در اين لحظه شمع چهارم گفت:نترس!

تا زماني که من هنوز مي درخشم مي توانم شمع هاي ديگر را نيز دوباره بيفروزم.

من اميد هستم. بدين ترتيب همه ي ما دوباره مي توانيم روشن باقي بمانيم.

کودک با چشم هاي درخشان شمع اميد را بر داشت و با آن شمع هاي ديگر را روشن کرد

احساس

خرابت می شوم امشب نگاهم می شوی آیا . . .

زمین خوردم برایت تکیه گاهم می شوی آیا . . .

 

سرم بر سنگ این دوران نشاید خورد بی مشکل

تویی مشکل و تنها اشتباهم می شوی آیا . . .

 

نه امضایی -نه مُهری- بی سوادم کوچه بازاری

برایم دین و ایمانی گواهم می شوی آیا . . .

 

به دنبالت کشاندی دل بریدم از جهانی دل

شدم آواره ای بی کس پناهم می شوی آیا . . .

 

نشستم در بَرت امشب به حکمت سر نهادم من

ندارم برگه ای پنهان تو شاهم می شوی آیا . . .

 

سیاهی رفت چشمانم جهان را تار می بینم

در این شبهای وحشتناک- ماهم می شوی آیا . . .

 

نه مهتابی نه رویایی گمانم خواب می بینم

در این کابوس شب - فانوس راهم می شوی آیا . . .

 

دلم سنگین و پر غم شد لبم خشکید از تکرار

تویی احساس باران- اشک و آهم می شوی آیا . . .

 

به پاس دوستم داری کنارت بوده ایم یک عمر

به پای دوستت دارم گواهم می شوی آیا ...

جوون هميشه عاشق

امروز میخوام متنی رو راجب یک جوون ایرونی بگم
که سراسر رنجو غمه اما سعی میکنه خودشو خوشحال نشون بده.
جوونی که ارزوهای بسیاری داشت اما با گذر زمان میبینه به هیچ کدومشون نميرسد.
جوونی که عشقی نداره اما همیشه عاشقه
جوونی که یاری نداره اما یار و غمخوار همه میشه.
میخوام راجب جوونی بگم که دلش خیلی گرفته دیگه تحمل این دنیا رو نداره
شاید بره شاید نره
جوونی که سال ها عاشق کسی بود بود بعد یه روز میبینه که اون
اون کسی که فکر میکرد تموم دنیاشه اون کسی که فکر میکرد زندگیشه
دیگه نیست میبینه رفته و خیلی راحت فقط با یه جمله "ان شا الله نوبت تو بشه"
میره
ولی هیچکس اون جوون رو ندید هیچکس عشقش رو ندید
چون نتونست حرفش رو بگه
چون چون حرفش رو کسی باور نداشت
چون کسی عشقش رو قبول نداشت.

خیلی سخته سرت رو بالا بگیری ببینی کسی در روبروت نیست.
خیلی سخته جایی بری همه مثل یه اضافه بهت نگا کنن.
خیلی سخته....

این جوون معنی عشق رو میفهمه اما نمیتونه با عشقش زندگی کنه.

شما بگین چیکار کنه؟؟؟

شكلات

با يك شكلات شروع شد. من يك شكلات گذاشتم كف دستش. او هم يك شكلات گذاشتم توي دستم. من بچه بودم، او هم بچه بود. سرم را بالا كردم. سرش را بالا كرد. ديد كه مرا مي شناسد. خنديدم. گفت: «دوستيم؟» گفتم: «دوست دوست» گفت: «تا كجا؟» گفتم: «دوستي كه تا ندارد» گفت: «تا مرگ؟» خنديدم و گفتم: «من كه گفتم تا ندارد» گفت: «باشد، تا پس از مرگ» گفتم: «نه، نه، گفتم كه تا ندارد». گفت: «قبول، تا آن جا كه همه دوباره زنده مي شود، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم. تا بهشت، تا جهنم، تا هر جا كه باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم و گفتم: «تو برايش تا هر كجا كه دلت مي خواهد يك تا بگذار. اصلأ يك تا بكش از سر اين دنيا تا آن دنيا. اما من اصلأ تا نمي گذارم» نگاهم كرد. نگاهش كردم. باور نمي كرد. مي دانستم. او مي خواست حتمأ دوستي مان تا داشته باشد. دوستی بدون تا را نمي فهميد.

گفت: «بيا براي دوستي مان يك نشانه بگذاريم». گفتم: «باشد. تو بگذار.» گفت: «شكلات. هر بار كه همديگر را مي بينيم يك شكلات مال تو و يكي مال من، باشد؟» گفتم: «باشد»

هر بار يك شكلات مي گذاشتم توي دستش، او هم يك شكلات توي دست من. باز همديگر را نگاه مي كرديم. يعني كه دوستيم. دوست دوست. من تندي شكلاتم را باز مي كردم و مي گذاشتم توي دهانم و تند تند آن را مي مكيدم. مي گفت: «شكمو! تو دوست شكمويي هستي» و شكلاتش را مي گذاشت توي يك صندوق كوچولوي قشنگ. مي گفتم «بخورش» مي گفت: «تمام مي شود. مي خواهم تمام نشود. مي خواهم براي هميشه بماند.»

صندوقش پر از شكلات شده بود. هيچ كدامش را نمي خورد. من همه اش را خورده بودم. گفتم: «اگر يك روز شكلات هايت را مورچه ها بخورند يا كرم ها، آن وقت چه كار مي كني؟» گفت: «مواظبشان هستم» مي گفت «مي خواهم تا موقعي كه دوست هستيم » و من شكلات را مي گذاشتم توي دهانم و مي گفتم: «نه، نه، تا ندارد. دوستي كه تا ندارد.»

يك سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شكلات ها را خورده ام. او همه شكلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظي كند. مي خواهد برود آن دور دورها. مي گويد «مي روم، اما زود برمي گردم». من مي دانم، مي رود و بر نمي گردد. يادش رفت به من شكلات بدهد. من يادم نرفت. يك شكلات گذاشتم كف دستش. گفتم «اين براي خوردن» يك شكلات هم گذاشتم كف آن دستش: «اين هم آخرين شكلات براي صندوق كوچكت». يادش رفته بود كه صندوقي دارد براي شكلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. مي دانستم دوستي من «تا» ندارد. مثل هميشه. خوب شد همه شكلات هايم را خوردم. اما او هيچ كدامشان را نخورد. حالا با يك صندوق پر از شكلات نخورده چه خواهد كرد؟

 

گفتگوی خواندنی فرشته با خدا در هنگام خلق کردن زن

از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا این همه وقت صرف این یکی می فرمایید ؟
خداوند پاسخ داد : دستور کار او را دیده ای ؟
او باید کاملا" قابل شستشو باشد، اما پلاستیکی نباشد
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
و شش جفت دست داشته باشد
فرشته از شنیدن این همه مبهوت شد
گفت : شش جفت دست ؟ امکان ندارد ؟....

خداوند پاسخ داد : فقط دست ها نیستند. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشند
این ترتیب، این می شود یک الگوی متعارف برای آنها
خداوند سری تکان داد و فرمود : بله
یک جفت برای وقتی که از بچه هایش می پرسد که چه کار می کنید
از پشت در بسته هم بتواند ببیندشان
یک جفت باید پشت سرش داشته باشد که آنچه را لازم است بفهمد
و جفت سوم همین جا روی صورتش است که وقتی به بچه خطاکارش نگاه کند
بتواند بدون کلام به او بگوید او را می فهمد و دوستش دارد
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : نمی شود
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند، یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
اما ای
خداوند
، او را خیلی نرم آفریدی
بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده ام. تصورش را هم نمی توانی بکنی که تا چه حد می تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : فکر هم می تواند بکند ؟
خداوند پاسخ داد : نه تنها فکر می کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده ایدخداوند مخالفت کرد : آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : اشک دیگر چیست ؟
خداوند گفت : اشک وسیله ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته
 متاثر شد.
شما نابغه اید ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده اید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزند
زن ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می کنند
همواره بچه ها را به دندان می کشند
سختی ها را بهتر تحمل می کنند
بار زندگی را به دوش می کشند
ولی شادی،
عشق
 و لذت به فضای خانه می پراکنند
وقتی می خواهند جیغ بزنند، با لبخند می زنند
وقتی می خواهند گریه کنند، آواز می خوانند
وقتی خوشحالند گریه می کنند
و وقتی عصبانی اند می خندند
برای آنچه باور دارند می جنگند
در مقابل بی عدالتی می ایستند
وقتی مطمئن اند راه حل دیگری وجود دارد، نه نمی پذیرند
بدون کفش نو سر می کنند، که بچه هایشان کفش نو داشته باشند
برای همراهی یک دوست مضطرب، با او به دکتر می روند
بدون قید و شرط دوست می دارند
وقتی بچه هایشان به موفقیتی دست پیدا می کنند گریه می کنند و و قتی دوستانشان پاداش می گیرند، می خندند.
در مرگ یک دوست، دل شان می شکند
در از دست دادن یکی از اعضای خانواده اندوهگین می شوند
با اینحال وقتی می بینند همه از پا افتاده اند، قوی، پابرجا می مانند
آنها می رانند، می پرند، راه می روند، می دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می آورد
زن ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند می دانند که بغل کردن و بوسیدن می تواند هر دل شکسته ای را التیام بخشد
کار زن ها بیش از بچه به دنیا آوردن است، آنها شادی و امید به ارمغان می آورند. آنها شفقت و فکر نو می بخشند
زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت : این
مخلوق
 عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید : چه عیبی ؟
خداوند گفت : قدر خودش را نمی داند

عروسك

شده ام عروسکی

     در دستان بی رحم روزگار

عروسکی که فقط نرمی پنبه های وجودش را حس می کند

          و همه را از جنس پنبه می بیند

                                                   نرم

                                                        پاک

                                                               سفید

و هیچ اندیشه نمی کند که روزگار

                                 این کودک بی رحم و گستاخ

                  مجسمه هایی از جنس سنگ

                                                             را همبازی عروسک کرده

 

آسمون خدا

آسمون سقف نيست بلكه روزنه ايست براي پروازي دوباره به سوي سرچشمه ي نور.

كافيست پرواز را به دلت ياد بدي.

اوج بگیر

هميشه تو آسمون از يِ ارتفاعي به بعد ديگه ابري وجود نداره

   پس

هر وقت آسمون دلت ابري شد با ابرا نجنگ فقط كمي اوج بگير.

عشق يعني

شاگردی از استادش پرسيد: عشق چيست؟
 استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندومزار

به ياد داشته كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني؟
 شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت.
 استاد پرسيد: چه آوردي؟
 و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هر چه جلو مي رفتم، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا

 كردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندمزار رفتم.
 استاد گفت : عشق يعني همين!
 شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
 استاد به سخن آمد كه: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي!
 شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهي با درختي برگشت.
 استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالي برگردم.
 استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!! 

داستان عشق پسرها به دخترها

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد

اماپسر دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

جالب بود نه؟

اما ما دخترا كه گول نمي خوريم...

سیستم سرمایشی اتاق کار فرشتگان چجوری خنک میشه؟؟؟

دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.

در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی

 می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.

از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟”

فرشته پاسخ می دهد :”این ساعت ها ساعت های دروغ سنج هستن

د و هر کس روی زمین یک ساعت دروغ سنج دارد و هر بار آن فر

د یک دروغ بگو ید عقربه ی ساعت یک درجه جلوتر میرود”.

مرد گفت :”چه جالب آن ساعت کیه؟!”….

فرشته پاسخ داد :”مادر ترزا او حتی یک دروغ هم نگفته بنابراین

 ساعتش اصلاً حرکت نکرده است.

- وای باور کردنی نیست . خوب آن ساعت کیه؟


فرشته پاسخ داد : ساعت آبراهام لینکلن

(رئیس جمهور سابق آمریکا) عقربه اش دوبار تکان خورد!

- خیلی جالبه راستی ساعت من کجاست ؟

فرشته پاسخ داد : آن در اتاق کار سرپرست فرشتگان

 است و از آن به عنوان پنکه سقفی استفاده می کنند.

عشق از ديد شريعتي

عشق یک جوشش کور است
و پیوندی از سر نابینایی،
دوست داشتن پیوندی خودآگاه
واز روی بصیرت روشن و زلال.


عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و
هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است،
دوست داشتن از روح طلوع می کند و
تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد.


عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست،
و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند.


عشق طوفانی ومتلاطم است،
دوست داشتن آرام و استوار و پروقار وسرشاراز نجابت.


عشق جنون است
و جنون چیزی جز خرابی
و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست،
دوست داشتن ،دراوج،از سر حد عقل فراتر میرود
و فهمیدن و اندیشیدن رااززمین میکند
و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد.


عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند،
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را
در دوست می بیند و می یابد.


عشق یک فریب بزرگ و قوی است ،
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،
بی انتها و مطلق.


عشق در دریا غرق شدن است،
دوست داشتن در دریا شنا کردن.


عشق بینایی را میگیرد،
دوست داشتن بینایی میدهد.


عشق خشن است و شدید و ناپایدار،
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار.


عشق همواره با شک آلوده است،
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر.


ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم،
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر.


عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند،
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ،
که دوست را به دوست می برد.


عشق تملک معشوق است،
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.


عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند،
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد
ومیخواهد که همه ی دل ها آنچه را او از دوست
در خود دارد ،داشته باشند.


در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:
“هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”
که حسد شاخصه ی عشق است
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و
معشوق نیز منفور میگردد


دوست داشتن ایمان است و
ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است
از جنس این عالم نیست.”

 

عشق آدمُ كور و ديوونه مي كنه...

يك روزي عشق و ديوونگي و محبت و فوزولي داشتند با هم قايموشك بازي مي كردن. تا نوبت به ديوونگي رسيد، ديوونگي همه رو پيدا كرد اما هر چي گشت اثري از عشق نبود. فوزولي متوجه شد كه عشق پشت يك بوته گل سرخ قايم شده و ديوونگي رو خبر كرد و ديوونگي يك خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو كرد صداي فرياد عشق بلند شد وقتي همه به سراغ عشق رفتند ديدند چشمش كور شده و ديوونگي كه خودش رو مقصر مي دونست تصميم گرفت هميشه عشق رو همراهي كنه. از اون روز به بعد هر وقتي كه عشق به سراغ كسي مي ره  چون كورِ بديهاي معشوقش رو نمي بينه و ديوونگي هم هميشه كنارشِ.

عشق از دیدگاه متولدین 12 ماه سال

متولدین فروردین ماه :

به سوی من بیا
تاتو را حس كنم
و دنیا خواهد دید
داستان عشقی سوزان را
كه شعله اش در قلب من خواهى بود

به هنگام عاشقی گویی در دنیای شوالیه ها و پرنسس ها سر میكند.
قلبا عاشق است و در عشق پا بر جاست.

متولدین اردیبهشت ماه :

عشق را در چشمان منبنگر
چهره ی بر افروخته ام را ببین و عشق را حس كن
به صدای نفس های من گوش كن
و بشنو ترانه ی عشق را

عاشقی بی قرار است و كمرو ولی پرشهامت.
موسیقی بر او تاثیر فراوان دارد.

متولدین خرداد ماه :

با من به رویا بیا به رویای عشق
بیا تا بر فراز بلندترین كوه گام نهیم
بیا تا در ژرف ترین اقیانوس شنا كنیم
بیا تا به دورترین ستاره ها پر كشیم
بر عشق ما هیچ چیز ناممكن نیست

بهترین عاشق دنیاست و گفتارها و دل او پر ز رویاهای عاشقانهاست.


متولدین تیر ماه :

بهشت هیچ است
دربرابر گام برداشتن در كنار تو
در شبی زیبا
زیر نور ماه

دلی نازك و پرز محبت دارد و از دل سوختن می هراسد.


متولدین مرداد ماه :


گویی خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمیخوانند
آن گاه كه چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم

عاشق پیشه است وبی عشق زندگی نمی كند.

متولدین شهریور ماه :

شاید به نظر برسد كه عاشق نیستم
شاید به نظر برسد كه نمی توانم عاشق باشم
شاید به نظر برسى كه حتی نمی خواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
كه تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت

عشق او شعله ای كوچك ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.

متولدین مهر ماه :

با پر شورترین گفتارهای عاشقانه
با ماجراهای عاشقانه ای كه خواهیم داشت
با فداكاری هایم درراه عشق به تو
خواهی دید كه چگونه دوستت دارم

در امور عشقی ورزیده است وزندگی اش پر ز ماجراهای عاشقانه است .. . .
زن متولد مهر عشق خود را در عمل نیزبه اثبات می رساند.

متولدین آبان ماه :

در التهاب شنیدن ترانه ی گام های تو هستم
كه به سوی من می آیی
و عاشقم بر انتظار آن لحظه كه تو رادر كنار خود حس كنم
دوستت دارم

هیجان عشق برای او زیبا و پر جاذبه است ودر عشق صادق است.

متولدین آذر ماه :


نجوایی از سوی تو
نگاهی كوتاه از تو
لبخندی شیرین بر لبان زیبایت
و من خود را غرق در عشق می یافتم

خوش بین است و راستگو. شاید نگاهی شاعرانه به عشق داشته باشد.

متولدین دی ماه :


روزها ماه ها و سال هامی گذرند
و شاید هیچ چیز عوض نشود
جز من
كه بیش از پیش عاشق گشته ام

شاید در ظاهر بی احساس باشد ولی قلبی گرم و پر ز عشق دارد.

متولدین بهمن ماه :


می خواهم آزاد زندگی كنم
بسان پرندگان مهاجر
ولی قفسی ساخته از عشق تو
جایی است كه همواره روبه آن خواهم داشت

عشق خود را دیر ابراز می كنى و عاشق آزادی است. اولین عشق او قلبش را به تپش در می آورد و هرگز فراموش نخواهد شد.

متولدین اسفند ماه :


من آنی نیستم
كه بی عشق زندگی را سر كنم
آن گاه كه در رویایی عاشقانه هستم
و چشمانم را میگشایم
و عشق رویایی ام را در تو می بینم


در عشق بی نظیر است.جذاب و پرنشاط است.احساساتی و رویایی است.

دوستی و عشق

 

روزی عشق از دوستی پرسید: تفاوت من و تو در چیست؟

 دوستی گفت: 

من دیگران را با سلام آشنا میکنم تو با نگاه . . . .

من آنان را با دروغ جدا میکنم تو با مرگ.

Praying To God

A man was praying to God.

مردی داشت دعا می کرد

He said, “God 

او گفت خدا؟

God responded, "Yes?”

خدا جواب داد: بله

And the guy said, “Can I ask A question?”

و مرد پرسید: می تونم یه سوال بپرسم؟

“Go right ahead”. God said.

خدا جواب داد: بفرما

“God, what is a million years to you?”

 خدایا، یک میلیون سال در نظرت چقدره؟

God said, “A million years to me is only a second.”

خدا گفت: یک میلیون سال در نظر من یک ثانیه است.

The man wonderer.

مرد شگفت زده شد.

Then he asked, “God, what is a million dollars worth to you?”

بعد پرسید: خدایا یک میلیون دلار در نظرت چقدره؟

God said, “A million dollars to me is a penny.”

خدا جواب داد: یک میلیون دلار به نظرم یک پنی است.

So the man said, “God  can I have a penny?”

پس مرد گفت: خدایا آیا میتونم یک پنی داشته باشم؟

And God cheerfully said,

و خدا با خوشرویی گفت:

“Sure!..... Just wait a second.”

حتما ، فقط یک ثانیه صبر کن!....