"فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:
خدایا، می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.
خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.
خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگاه می دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.
فرشته گفت: بازمی گردم، حتما بازمی گردم. این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.
فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد. او هر که را می دید، به یاد می آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت بر نمی گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته ی دور و زیبا به یاد نمی آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت."

جهان را ادامه می دهیم

امانت خدا بر زمین مانده بود. آدمیان می گذشتند بی هیچ باری بر شانه هایشان. خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد قول نخستین و بیعت اولین را.پیامبر گفت: ای آدمیان ای آدمیان این امانت از آن شماست. بر دوشش کشید. این همان است که زمین و آسمان را توان بر دوش کشیدنش نیست. پس به یاد آورید انسان را و دشواری اش را.اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت: عشق است. عشق است. عشق است که بر زمین مانده است. مجال اندک است و فرصت کوتاه.

شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد. اما کسی به عشق نیندیشید. پیامبر گفت: آنچه نامش زندگی است نه خیال است و نه بازی. امتحان است. و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است زیستن. اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.

و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت. زیرا پیمانش را با خدا به یاد می آورد. آنگاه خدا گفت: به پاس لبخند کودکی جهان را ادامه می دهیم.

قطاری به مقصد خدا

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد. و پيامبر رو به جهان كرد و گفت: مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟ كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد؟ كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن؟

قرن ها گذشت اما از بي شمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند. از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد كسي كم مي شد. قطار مي گذشت و سبك مي شد. زيرا سبكي قانون خداست.

قطاري كه به مقصد خدا مي رفت به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبرگفت: اينجا بهشت است. مسافران بهشتي پياده شوند اما اينجا ايستگاه آخرين نيست.

مسافراني كه پياده شدند بهشتي شدند.

اما اندكي باز هم ماندند قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند. آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت: درود بر شما راز من همين بود. آن كه مرا مي خواهد در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد.

و آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري و نه پيامبري.

 

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. باران گرفت. مادرم گفت چه بارانی می آید. پدرم گفت: بهار است. و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. لباس های ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید. لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود. پیامبر کنارشان زد. خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی راکه در گلویشان جا مانده بود به ما بخشیدند. و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد. ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید. پیامبر کلیدی برایمان آورد. اما نام او را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند.من به خدا گفتم: امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد. امروز انگار اینجا بهشت است.

خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذرد و کاش می دنستی بهشت همان قلب توست.

ما همه آفتابگردانيم

گل آفتابگردان رو به نور مي چرخيد و آدمي رو به خدا. ما همه آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان به خاك خيره شود و به تيرگي ديگر آفتابگردان نيست. آفتابگردان كاشف معدن صبح است و با سياهي نسبت ندارد. اين ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشايش مي كردم كه خورشيد كوچكي بود در زمين و هر گلبرگش شعله اي بود و دايره اي داغ در دلش مي سوخت.

آفتابگردان به من گفت )):وقتي دهقان بذر آفتابگردان را مي كارد مطمئن است كه او خورشيد اشتباه نمي گيرد اما انسان همه چيز را با خدا اشتباه مي گيرد.

آفتابگردان راهش را بلد است و كارش را مي داند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهميدن خورشيد كاري ندارد. او همه ي زندگي اش را وقف نور مي كند در نور به دنيا مي آيد و در نور مي ميرد. نور مي خورد و نور مي زايد.

دلخوشي آفتابگردان تنها آفتاب است. آفتابگردان با آفتاب آميخته است و انسان با خدا. بدون آفتاب آفتابگردان مي ميرد و بدون خدا انسان.))

آفتابگردان گفت:روزي كه آفتابگردان به آفتاب بپيوندد ديگر آفتابگرداني نخواهد ماند و روزي كه تو به خدا برسي ديگر تويي نمي ماند. و گفت من فاصله هايم را با نور پر مي كنم توفاصله ها را چگونه پر مي كني؟))

آفتابگردان اين را گفت و خاموش شد.گفت و گوي من و آفتابگردان ناتمام ماند.زيرا كه او در آفتاب غرق شده بود.

جلو رفتم بوييدمش بوي خورشيد مي داد. تب داشت و عاشق بود. خداحافظي كردم داشتم مي رفتم كه نسيمي رد شد و گفت: (( نام آفتابگردان همه را به ياد آفتاب مي اندازد و نام انسان آيا كسي را به ياد خدا خواهد انداخت؟))

آن وقت بود كه شرمنده از خدا رو به آفتاب گريستم.......

يلدا نام يك فرشته است

يلدا نام فرشته اي است بالا بلند. با تن پوشي از شب و دامني از ستاره. يلدا نرم نرمك با مهر آمده بود. با اولين شب پاييز و هرشب رداي سياهش را قدري بيش تر بر سر آسمان مي كشيد. تا آدم ها زير گنبد كبود آرام تر بخوابند.

يلدا هرشب بر بام آسمان و در حياط خلوت خدا راه مي رفت و لا به لاي خواب هاي زمين لالايي اش را زمزمه مي كرد. گيسوانش در باد مي وزيد و شب به بوي او آغشته مي شد.

يلدا شبي از خدا پاره اي آتش قرض گرفت. آتش كه مي داني همان عشق است. يلدا آتش را در دلش پنهان كرد تا شيطان آن را ندزدد. آتش در يلدا بارور شد.

فرشته ها به هم گفتند: يلدا آبستن است. آبستن خورشيد. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشيد مي بخشد و شبي كه آخرين قطره را ببخشد ديگر زنده نخواهند ماند.

فرشته ها گفتند: فردا كه خورشيد به دنيا بيايد يلدا خواهد مرد.

يلدا هميشه همين كار را مي كند مي ميرد و به دنيا مي آورد. يلدا آفرينش را تكرار مي كند.

راستي فردا كه خورشيد را ديدي به ياد بياور كه او دختر يلداست و يلدا نام همان فرشته اي است كه روزي از خدا پاره اي آتش قرض گرفت.

عکس خدا در اشک عاشق است

قطره دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.

هربار خدا می گفت:((از قطره تا دریا راهی ست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست.))

قطره عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هربار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .

تا روزی که خدا گفت:((امروز روز توست. روز دریا شدن.)) خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...

روزی قطره به خدا گفت:(( از دریا بزرگ تر آری از دریا بزرگ تر هم هست؟))

خدا گفت:((هست.))

قطره گفت:(( پس من آن را می خواهم . بزرگترین را. بی نهایت را.))

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:((این جا بی نهایت است.))

آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید خدا گفت:((حالا تو بی نهایتی زیرا که عکس من در اشک عاشق است.))

قصه ای به زیبایی نان

یک مشت دانه گندم توی پارچه ای نمناک خیس خوردند جوانه زدند و سبز شدند. کمی که بالا آمدند دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند.

بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود.دانه های گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی. آن ها به پایان قصه فکر می کردند به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند. نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است.

اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانه های گندم بود.

روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد. رویای نان و گندم تکه تکه شد. و این آخر قصه بود.

دانه ها دلخور بودند از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.

پس به خدا گفتند:(( این قصه ای نبود که دوستش داشتیم این قصه ناتمام است و نان ندارد.))

خدا گفت:(( قصه شما کوتاه بود اما نا تمام نبود. قصه شما قصه جوانه زدن بود و روییدن. قصه سبزی قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست. قصه شما قصه زندگی بود و کوتاهی اش رسالتتان گفتن همین بود.  قصه شما اگر چه نان نداشت اما زیبا بود به زیبایی نان.))

دانه ای که سپیدار بود

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود.

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت:((من هستم من این جا هستم تماشایم کنید.))

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه ی زمستان به او نگاه می کردند کسی به او توجه نمی کرد.

دانه خسته بود از این زندگی از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:(( نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر  مرا می آفریدی.)) خدا گفت:(( اما عزیز کوچکم! تو بزرگی بزرگتر از آن چه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.))

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیش تر فکر کند.

سال ها بعد دانه ی کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد سپیداری که به چشم همه می آمد.

دانه می کارم تا صبوری بیاموزم

دو نفر بودند و هردو در پی حقیقت.اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را.

اولی گفت:((آدمیزاد در شتاب آفریده شده ‍ پس باید در جست و جوی حقیقت دوید.)) آنگاه دوید و فریاد بر آورد )): من شکارچی ام حقیقت شکار من است.))

او راست می گفت:((زیرا حقیقت غزال تیزپایی بود که از چشم ها می گریخت. اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت دست هایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود. خانه ی باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد. این چیزی بود که او نمی دانست.‍))

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود. اما تیروکمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت:((خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم.))

و دانه ای کاشت سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه وار او آمدند. بی بند و بی تیرو بی کمان.

و آن روز آن مرد مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود  معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. ژس با دست های خونی اش دانه ای در خاک کاشت.